دل منور کن به انوار الهی

  • خانه 

سفرنامه زیارت _ قسمت چهارم- مرز سایه و آفتاب

08 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

قسمت_چهارم
مرز میان سایه و آفتاب اندک اندک خودش را به تو نزدیک می‌کرد و بالا رفتن آرام دما، حس تشنگی را در تو ایجاد می‌نمود. مردان کاروان از نیم ساعت اول به دنبال ماشین می‌رفتند و می‌آمدند و اخبار ضد و نقیض می‎گفتند. گاهی می‌گفتند: چون چمدان‌های بزرگ داخل اتوبوس مانده، اتوبوس برای بازرسی به مشکل خورده است. گاهی دیگر می‌گفتند: چون با داخل عراق هماهنگ نشده هنوز اجازه ورود به اتوبوس را نداده‌اند. ساعت آرام آرام به دوازده نزدیک میشد و ما حدود 4 ساعت را در این بیابان مانده بودیم. البته به لطف فصل بهار و خنکای هوا، چندان سخت نبود ولی چون صبحانه نخورده بودیم و تمام وسایل را درون اتوبوس گذاشته بودیم حالا دیگر توانمان از دست رفته بود.
ساعت دوازده بود که آب پاکی را روی دست‌مان ریختند و دانستیم که عراق به هیچ‌وجه اجازه ورود اتوبوس به این کشور را نخواهد داد. چرا که اتوبوس، ایرانی بود و برای اولین بار، یک اتوبوس ایرانی قصد داشت مستقیم زائرین را به #نجف اشرف ببرد. قبلاٌ این‌کار فقط با اتوبوس‌های عراقی انجام شده بود.
کمی بعد، به ما گفتند: برای برداشتن ساک‌هایمان از مسیری که مخصوص ماشین‌ها بود،برویم. به خانم گیوه‌چی گفتم شما همین‌جا بمان تا من بروم و ساک‌ها را بیاورم. حالا آفتاب مستقیم می‌تابید و گرما به اوج رسیده بود. خودم را از یک مسیر نسبتاٌ طولانی به اتوبوس رساندم، راننده بود و سایر مسافران. عرب‌ها خیلی عصبانی بودند و البته حق داشتند. شاید ما پس از بازگشت به ایران، از شرکت ایرانی شکایت می‌کردیم یا پول‌مان را پس می‌گرفتیم، ولی آن‌ها دیگر دست‌شان به جایی بند نبود. چمدان‌ها را از اتوبوس پایین گذاشتم، با هزار زحمت و با کمک یکی از جوان‌های همسفرمان، زیر آفتاب سوزان، مسیر را به سمت داخل عراق برگشتیم.
چادرم را روی سرم کشیده بودم تا آفتاب اذیت نکند. و در دل چنین می‌گفتم: “خدایا! بنویس"، “خدایا! من این قدم‌ها را در این شرایط برمی‌دارم! بنویس"، “خدایا! برای ظهور مولایمان بنویس"، “خدایا! به کوری چشم دشمنان اهل‌بیت علیهم‌السلام، ثواب این قدم‌ها را برای تمام شیعیان و محبین ایشان بنویس". با همین اذکار، مسیر را با ساک‌هایی که به دست و بردوش داشتم پیمودم و دوباره خودم را به مسافران و خانم گیوه‌چی رساندم.
ادامه دارد…

 نظر دهید »

سفرنامه زیارت_ قسمت سوم_عبور از مرز مهران با اتوبوس!

06 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

درهر حال آن شب با تمام سختی‌ها و کلافگی خوابیدن در اتوبوس به صبح رسید. نماز صبح را در ایلام خواندیم و ساعت هشت صبح به مهران رسیدیم. اتوبوس روبروی در ورودی پایانه مرزی مهران متوقف شد. و ما فقط وسایل ضروری و کیف‌های دستی‌مان را همراه خود بردیم. بقیه وسایل در اتوبوس ماند و راننده خیال ما را راحت کرد که شما بروید و کارهای عبور از مرز خود را انجام دهید، ما هم با اتوبوس، داخل عراق منتظر شما هستیم. سرخوش و خوشحال وارد پایانه شدیم و چون هرسه ویزای انفرادی داشتیم، خیلی به سرعت و با کمترین اتلاف وقت از هر دو گیت خروجی ایران و ورودی عراق عبور کردیم.
بخاطر اختلاف ساعت بین ایران و عراق، به محض ورود به کشور عراق اگر دستگاه تلفن همراه به اینترنت متصل باشد، ساعت دستگاه بروزرسانی شده و نیم ساعت به عقب می‌رود. با احتساب این موضوع، پس از ورود به خاک عراق، ساعت موبایل حدود 9 صبح را نشان می‌داد. خیلی خوشحال بودیم که تا دقایقی دیگر اتوبوس هم از مرز رد می‌شود و تا ظهر به نجف خواهیم رسید. در بیابان ورودی به مرز عراق که اتوبوس‌ها برای بردن زائرین رفت و آمد می‌کنند، در پناه سایه‌ای منتظر نشسته بودیم تا اتوبوس‌مان بیاید.
در این میان کاری جز تماشای مسافران دیگر نداشتیم. از کاروان‌های ایرانی گرفته که یک نفر از آنها با علامتی می‌ایستاد، تا مسافران کاروان را پس از ورود به خاک عراق، راهنمایی کند که به سمت کدام اتوبوس بروند، تا عراقی‌هائی که به لطف افت شدید ارزش پول ایران در مقابل پول عراق، با چمدان‌هایی بسیار بزرگ و سنگین از ایران وارد عراق می‌شدند. هر از چندگاهی اتوبوسی از داخل عراق خود را به پایانه می‌رساند و مسافرانی را می‌دیدی که در انتهای سفر خویش، با چهره‌هائی خسته از رنج سفر یک هفته‌ای، حالا دوباره وارد کشور می‌شدند. در پایانه مهران از تمام شهرهای نیمه شمالی کشور، مسافر و زائر می‌بینی. گروهی حتی با لباس‌های محلی خود به این سفر می‌آیند. اگر بخواهم نقطه مشترکی میان این چهره‌ها ببینم، بی‌شک همان عشقی است که در تک‌تک قلب‌های این زائران وجود دارد و اگر کمی دقت کنی، آثار آن را در اعمال و رفتار و چهره‌هایشان خواهی دید.
تماشای زائران کمک می‌کرد تا فراموش کنی ساعت‌ها است که منتظر اتوبوس نشسته‌ای و خبری از اتوبوس و راننده‌ای که با اطمینان گفته بود: “آن‌طرف مرز منتظرتان هستم"، نیست!
ادامه دارد…

 نظر دهید »

سفرنامه زیارت_مسیر حرکت قم تا پایانه مرزی مهران

03 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

و اما! ما سه همسفر بودیم دوست و خادم مسجد مقدس جمکران، و البته یکی از اینان رفیق شفیق و عزیز بهتر از جانم خانم گیوه‌چی که شاید معرف حضور برخی از دوستان باشند. از احوالات درون اتوبوس اگر بگویم، گاهی خوراکی می‌خوردیم و حرف می‌زدیم و گاهی در فاز معرفت می‌رفتیم، و مناظر بیرون را نظاره می‌کردیم و گاه ذکر می‌گفتیم و در خیال، خود را به ضریح مولا امیرالمومنین علی علیه‌السلام می‌رسانیدیم. و در هر حال خداوند متعال را شاکر بودیم که این سفر را روزی‌مان گرداند.
اتوبوس با سرعتی نه چندان زیاد جاده‌ها را می‌پیمود و هر از گاهی توقف می‌کرد. توقف‌هایی که دیگر بیش از حد زیاد و طولانی بود. در یک پلیس راه حدود یک ساعت متوقف شدیم و وقتی علت را جویا شدیم گفتند: راننده دفترچه خود را در پلیس‌راه قبلی جا گذاشته و حالا منتظریم تا یک ماشین دفترچه را بیاورد!. نماز مغرب را در همدان خواندیم و یک ساعت بعد برای شام در یکی از رستوران‌های بین راه توقف کردیم. آن شب را در اتوبوس با تمام سختی‌هایش تحمل کردیم. زن‌های عرب بی‌توجه به حضور مردان و عبور سایر مسافرین کف اتوبوس خوابیده بودند. اعتراف می‌کنم که من هم دلم می‌خواست کمی آنجا بخوابم. چرا که در روزهای منتهی به آغاز سفر خیلی سختی کشیدم تا کارهای شرکت را ردیف کنم. و حالا، بی‌خوابی و خستگی روی آن صندلی‌های نامناسب آدم را حسابی کلافه می‌کرد. ولی آن تصور زیبای رسیدن به ضریح مولا، همچون خورشیدی پرفروغ گرمایی به وجودم می‌بخشید که سردی این سختی‌ها در مقابلش هیچ می‌نمود.

گر در طلبت رنجی ما را برسد، شاید                       چون عشقِ حرم باشد، سهل است بیابان‌ها

ادامه دارد…

 نظر دهید »

آغاز سفر

02 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

عصر روز پنجشنبه 31 فروردین 1396، ساعت 4 عصر از قم حرکت کردیم. در همان آغاز حرکت بین تاکسی دربستی که از سر کوچه گرفته بودم با تاکسی دیگری که دلش می‌خواست ما سوار تاکسی او می‌شدیم، بلوایی به راه افتاد دیدنی! هرچه می‌گفتم آقا ما مسافر کربلا هستیم، گوشش بدهکار نبود و به راننده اولی فحاشی می‌کرد و ناسزا می‌گفت. خلاصه با سلام و صلوات به سمت پایانه اتوبوسرانی راه افتادیم. باز دم در ورودی پایانه جوانکی جلوی ماشین را گرفت و با بی‌ادبی به راننده که جای پدرش را داشت گفت: “اگر می‌خواهی رد شوی باید هزار تومان بدهی". راننده می‌گفت: “پول برای چه؟” و این‌کار غیرقانونی است. خلاصه ما هزار تومان به جوان دادیم و قائله ختم به خیر شد.
بالاخره پس از این‌ماجراها در همان ابتدا، به اتوبوس رسیدیم. دلم را صابون زده بودم که اتوبوسی شیک با صندلی‌هایی راحت داریم که قرار است ما را از پایانه مسافربری قم تا نجف ببرد. ولی افسوس که با دیدن اتوبوس و صندلی‌ها وا رفتم. یک اتوبوس ولوی معمولی با صندلی‌هایی معمولی‌تر و پر از مسافران عرب. بعد از جاسازی ساک‌ها درون اتوبوس سوار شدیم و منتظر ماندیم تا اتوبوس حرکت کند. سعی می‌کردم به ذهنم اجازه ندهم که اطراف این موضوع پرسه بزند: که قرار است تقریبا 24 ساعت در این اتوبوس باشیم. دلم می‌خواست تمام این سفر برایم خاطرات خوب و خوش باشد. البته تجربه به من نشان داده سفر کربلا با تمام سختی‌هایش همیشه سفر خوشی‌هاست و سختی‌هایش گذراست و فقط برای همان لحظه است. بعد از یک ساعت تأخیر اتوبوس بالاخره حرکت کرد و ما بی‌خبر از اتفاقاتی که پیش‌رو داشتیم؛ شروع کردیم به زنگ زدن به این و آن که بله ما راه افتادیم و جای شما خالی و خیالتان راحت که قرار است با همین اتوبوس صاف برویم تا نجف! غافل از اینکه هیچ چیز در سفر قابل پیش‌بینی نیست وگاهی شرایط آن‌طور که ما فکر می‌کنیم، پیش نخواهد رفت.
ادامه دارد…

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دل منور کن به انوار الهی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات
  • دل‌نوشته
  • عریضه
  • ماجراهای من و گنبد فیروزه‌ای
  • کنار قدم‌های جابر
    • سفر عراق اردیبهشت 96
    • سفرنامه زیارت اربعین 96
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس