سفرنامه زیارت _ قسمت چهارم- مرز سایه و آفتاب
قسمت_چهارم
مرز میان سایه و آفتاب اندک اندک خودش را به تو نزدیک میکرد و بالا رفتن آرام دما، حس تشنگی را در تو ایجاد مینمود. مردان کاروان از نیم ساعت اول به دنبال ماشین میرفتند و میآمدند و اخبار ضد و نقیض میگفتند. گاهی میگفتند: چون چمدانهای بزرگ داخل اتوبوس مانده، اتوبوس برای بازرسی به مشکل خورده است. گاهی دیگر میگفتند: چون با داخل عراق هماهنگ نشده هنوز اجازه ورود به اتوبوس را ندادهاند. ساعت آرام آرام به دوازده نزدیک میشد و ما حدود 4 ساعت را در این بیابان مانده بودیم. البته به لطف فصل بهار و خنکای هوا، چندان سخت نبود ولی چون صبحانه نخورده بودیم و تمام وسایل را درون اتوبوس گذاشته بودیم حالا دیگر توانمان از دست رفته بود.
ساعت دوازده بود که آب پاکی را روی دستمان ریختند و دانستیم که عراق به هیچوجه اجازه ورود اتوبوس به این کشور را نخواهد داد. چرا که اتوبوس، ایرانی بود و برای اولین بار، یک اتوبوس ایرانی قصد داشت مستقیم زائرین را به #نجف اشرف ببرد. قبلاٌ اینکار فقط با اتوبوسهای عراقی انجام شده بود.
کمی بعد، به ما گفتند: برای برداشتن ساکهایمان از مسیری که مخصوص ماشینها بود،برویم. به خانم گیوهچی گفتم شما همینجا بمان تا من بروم و ساکها را بیاورم. حالا آفتاب مستقیم میتابید و گرما به اوج رسیده بود. خودم را از یک مسیر نسبتاٌ طولانی به اتوبوس رساندم، راننده بود و سایر مسافران. عربها خیلی عصبانی بودند و البته حق داشتند. شاید ما پس از بازگشت به ایران، از شرکت ایرانی شکایت میکردیم یا پولمان را پس میگرفتیم، ولی آنها دیگر دستشان به جایی بند نبود. چمدانها را از اتوبوس پایین گذاشتم، با هزار زحمت و با کمک یکی از جوانهای همسفرمان، زیر آفتاب سوزان، مسیر را به سمت داخل عراق برگشتیم.
چادرم را روی سرم کشیده بودم تا آفتاب اذیت نکند. و در دل چنین میگفتم: “خدایا! بنویس"، “خدایا! من این قدمها را در این شرایط برمیدارم! بنویس"، “خدایا! برای ظهور مولایمان بنویس"، “خدایا! به کوری چشم دشمنان اهلبیت علیهمالسلام، ثواب این قدمها را برای تمام شیعیان و محبین ایشان بنویس". با همین اذکار، مسیر را با ساکهایی که به دست و بردوش داشتم پیمودم و دوباره خودم را به مسافران و خانم گیوهچی رساندم.
ادامه دارد…