دل منور کن به انوار الهی

  • خانه 

عمود 1452

26 اردیبهشت 1397 توسط طاهره بهرامي

سوار که شدیم عمودها خیلی سریع شروع کردند به رد شدن از ما! چقدر سرعت پیاده رفتن پایین بود!
هنوز درست و حسابی حرکت نکرده بودیم که ناگهان مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم. خدا مرگم بدهد عجب کاری کردم!
شروع کردم به جیغ زدن، نگه‌دار! نگه‌دار! چشمان حمید گرد شده بود و معنای کارهای مرا نمی‌فهمید. داد زدم تو رو خدا بگو نگهدار! نمی‌توانستم تنهایش بگذارم. حمید محکم کوبید به شیشه پشت سر راننده و داد زد نگه‌دار و هم‌زمان دستش را به همین معنا تکان داد تا راننده مقصودش را بفهمد. سریع ترمز گرفت. بیچاره حمید حتی فرصت نکرد مرا راهنمایی کند آنقدر سریع تصمیم گرفتم که فرصت هیچ حرکتی نبود. خواستم پیاده شوم ولی ارتفاع زیاد بود! سوارشدنی کاری کرده بود که قلبم تیر کشید! پایش را برایم رکاب کرده بود و من وای جگرم کباب شد… بمیرم برایت خانم جان…. سوار که شدم هرچه التماس کردم سوار شود، سوار نشد! گفت شما بروید من به دنبالتان می‌آیم. من هم راستش ته دلم راضی به این ماشین سواری نبود ولی بخاطر دو خانم دیگر مجبور بودم حرفی نزنم! حالا شاید نوبت من بود… چاره‌ای نبود باید می‌پریدم پایین. در لحظه آخر که ماشین درحال حرکت دوباره بود خودم را پرت کردم روی آسفالت جاده. هرچه بود مطمئنم که ارتفاع این ماشین از ناقه کمتر بود… لحظه آخری که حمید را دیدم داد زدم ساعت 12 شب تیر آخر! یکی نبود به من بگوید تو مگر می‌دانی تیر آخر کجاست؟ به همین راحتی قرار می‌گذاری برای خودت!

بعد از بلند شدن از روی آسفالت شروع کردم به دویدن. اما خستگی و درد پا بیشتر از حدی بود که بتوانم ادامه بدهم. بی‌خیال دویدن شدم و با همان سرعت خودم در مسیر برعکس حرکتم را ادامه دادم. باید همین چند تا عمود آمده را برمی‌گشتم. خدا خدا می‌کردم میان جمعیت نرفته باشد و از همین مسیر ماشین‌رو راه را ادامه دهد تا از روبرو ببینمش. نمی‌دانم بعد از چند عمود بود که از دور دیدمش. خیالش از ما راحت بود و شروع کرده بود به دویدن. آرام شدم. وقتی رسیدیم به هم و وقتی مرا دید دو دستی، دقیقاً دو دستی کوبید توی سرش. وای آبجی این چه کاری بود که کردی؟ گفتم من بی‌معرفت نیستم. با هم شروع کردیم و با هم تمام می‌کنیم. هاج و واج مانده بود نمی‌دانست چه بگوید. گفتم برویم . گفت باید پابه‌پای من بدوی. گفتم چشم. و شروع کردیم به دویدن از همان مسیر ماشین رو!!!

امروز روز سوم بود که از نجف راه افتاده بودیم. و این نخستین سفر پیاده‌روی‌مان بود. ساعت 4 عصر بود و ما تازه از ورودی کربلا رد شده بودیم. و من بی‌خبر از تعداد عمودها و مسیر باقی مانده برای 12 شب کنار عمود آخر قرار گذاشته بودم. کاری که در سال‌های بعد هیچ وقت تکرار نکردیم. بعد از کمی دویدن دلش به حالم سوخت و شروع کرد به راه رفتن. کمی بعدتر مجبور شد دستش را طوری بگیرد که من به دستش تکیه دهم و خودم را به دنبالش بکشانم! گرچه درد امانم را بریده بود ولی خوشحال بودم که برادر کوچکتر را تنها نگذاشتم.

آن‌شب با عجیب‌ترین پادرد زندگی‌ام که به علت پیاده‌روی 3 روزه ایجاد شده بود، و در میان جمعیتی بی‌نظیر خودم را به تیر آخر رساندم. و برای نخستین بار در زندگی از حرم امیرالمومنین علی علیه‌السلام تا بین الحرمین را پیاده طی کردم. عمود آخر در وسط میدان مشک و روبروی حرم ابالفضل علیه‌السلام نصب بود. جمعیت آنقدر زیاد بود که پیدا کردن حمید به معجزه بی‌شباهت نبود. ولی این معجزه اتفاق افتاد و در بین الحرمین همدیگر را پیدا کردیم. در سفرهای بعدی هیچ‌وقت پادردی که در سفر اول به آن مبتلا شدم به سراغم نیامد. ولی لذت بی‌نظیر آن پیاده‌روی تا ابد در من جاودان ماند.

1526323231hossein-rad-l-93-263.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

ورود موبایل ممنوع!

17 اردیبهشت 1397 توسط طاهره بهرامي

وارد خانه که می‌شوی اولین چیزی که تو را تحت تأثیر قرار می‌دهد، آرامش حاکم بر محیط است. اولین چیزی که بعد از مرتب کردن کفش‌هایت می‌بینی، سبد زیبایی است که با هنرمندی تزیین شده و بر روی کمد جاکفشی قرار دارد. بالای سبد و روی دیوار نوشته‌ای نصب است که مودبانه از شما می‌خواهد موبایل خود را درون سبد قرار دهید. اول کمی جا می‌خوری. تصمیم گرفتن شاید برایت سخت باشد، ولی چاره‌ای نیست. اینجا منزل بزرگتر فامیل است و تو ناچاری که احترام بگذاری. موبایل را خاموش می‌کنی و در سبد قرار می‌دهی. یکی دوساعتی که در این خانه‌ای چقدر خوش می‌گذرد. بزرگترها آنقدر حرف برای گفتن دارند که تو در هیچ کدام از کوچه پس کوچه‌های مجازی نشنیده‌ای. بچه‌ها هم از وقتی تبلت‌شان را درون سبد گذاشته‌اند شیرین‌تر و بانمک‌تر شده‌اند. مادربزرگ آنقدر شیرین سخن می‌گوید که دلت قنج می‌رود. با خودت فکر می‌کنی عکسی از این مادر بزرگ بی‌نظیر بگیری و یکی از جملاتش را زیرش بگذاری، حتما کلی لایک در اینستا می‌خورد. یادت می‌آید که موبایل نداری! چه حیف! با خودت می‌گویی بی‌خیال اینستا. بگذار لذت در کنارش بودن را تمام و کمال ببرم.
نمی‌دانم این ماجرا چقدر برای شما اتفاق افتاده است، ولی اخیراً شنیده‌ام بعضی بزرگترها این قانون را در ورودی خانه‌هایشان گذاشته‌اند. باید همان بدو ورود موبایلت را تحویل بدهی و هنگام خروج تحویل بگیری. شاید این موضوع برای خیلی‌ها سخت باشد. بخصوص برای آنهائی که در بدو ورود به یک خانه دنبال رمز وای هستند! ولی حقیقت این است که دوری از موبایل حداقل برای دقایقی می‌تواند آرامش خیالی را برایمان به ارمغان بیاورد که شاید مدتهاست آن را تجربه نکرده‌ایم.
کمی به گذشته برگردیم. زمانی که هنوز استفاده از وسایل ارتباط جمعی به شکل حاضر مرسوم نبود. مرد هنگامی که کارش در محل کار تمام می‌شد، به خانه زنگ می‌زد و از خانم خانه می‌پرسید آیا چیزی برای منزل لازم هست تا بگیرد. خانم می‌دانست که همسرش بعد از این تلفن نهایتش تا چه مقدار زمان دیگر به خانه می‌رسد. و در این فاصله هیچ نگرانی و اضطراب و استرسی نداشت. اما امروز با وجود اینکه به برکت تلفن همراه، همگان در همه‌جا قابل دسترس هستند، اما به وضوح مشاهده می‌کنیم اضطراب و استرس افراد بیشتر شده است. با اینکه کنترل مرد توسط همسرش چندین برابر شده و خانم در طول روز چندین بار به همسرش زنگ می‌زند و حتی از او می‌خواهد GPS موبایل را روشن بگذارد. باز هم مرد خیلی راحت به دنبال خواسته‌ها و هوسرانی‎‌های خود می‌باشد.
در ابتدا گمان می‌رفت که وسایل ارتباط جمعی باعث افزایش آرامش در زندگی انسان شود ولی با مرور زمان مشاهده می‌شود که نه تنها آرامش انسان کمتر شده است، بلکه متأسفانه پایداری نظام خانواده تحت تأثیر این وسائل قرار گرفته است. ارتباط انسان‌ها به مدد فضای مجازی با میلیون‌ها انسان دیگر به راحتی برقرار شده است. ولی این ارتباط باعث سست شدن و گاه گسسته شدن ارتباطات حقیقی انسان با نزدیکان و اعضای خانواده شده است.
مادر بخاطر گشت و گذار در شبکه‌های اجتماعی وقت کمتری برای فرزندان می‌گذارد. اگر غذایی بپزد که ظاهر زیبائی دارد پیش از آنکه اهل خانواده از آن میل کنند باید عکس آن را بگیرد و به اشتراک بگذارد. این درحالیست که در گذشته معتقد بودیم چشم کسی به دنبال غذایی که ما می‌خوریم نباشد. پدر بیشتر وقت‌ها اجازه نمی‌دهد کسی به موبایلش نزدیک شود! او که در گذشته بیشتر روزنامه می‌خواند و به اخبار گوش می‌داد، حالا تمام اخبار را از فضای مجازی پیگیری می‌کند و کاری هم به راست یا دروغش ندارد.
امروز تمام بازی‌های کودکانه اعم از قایم باشک، هفت‌سنگ، گانیه، لی‌لی، وسطی و … جای خودش را به انواع بازی‌های کامپیوتری و موبایل داده که نه تنها رواج خشونت و قتل و گاه بی‌احترامی به مقدسات را در کودک تقویت و نهادینه می‌کند، بلکه بخاطر عدم تحرک زمینه ابتلاء به چاقی و انواع بیماری را در کودک ایجاد می‌نماید.
تمام این‌ها منهای رفتار اشتباهی است که هرکدام از ما خواسته یا ناخواسته، عمداً یا از روی ناآگاهی در فضای مجازی مرتکب می‌شویم. و به واسطه این رفتار غلط، دروغی را منتشر می‌کنیم، آبروئی را می‌ریزیم، امری منکر یا خرافاتی را تبلیغ می‌کنیم، روابطی خارج از محدوده مجاز را پایه‌ریزی می‌کنیم و …
البته این نوشته بنا ندارد فوائد و مزایای فضای مجازی را منکر شود. بی‌شک، این فضا و استفاده از آن مزایای بسیاری برای انسان قرن حاضر داشته و دارد. در گذشته بسیار کمتر امکان داشت میلیون‌ها انسان، برای نظر دادن درباره موضوعی خاص، با هم تلاش کنند و بتوانند نظر و ایده خود را اعمال نمایند. شاید در نهایت چیزی که در این رابطه به ذهن برسد، انقلاب در یک کشور باشد و در بعد کوچکتر آن، انتخابات. ولی امروز در فضای مجازی انسان‌ها با اشتراک گذاری یک موضوع، نظرات خود را بیان می‌کنند و این گاه تا میلیون‌ها نظر می‌رسد. در این فضا، مسلماٌ تولید و بازتولید موضوعاتی با محتوای دینی نباید به فراموشی سپرده شود. و این وظیفه طلبه است. طلبه‌ای که دغدغه ذهن او مبارزه در راه دین و تلاش برای رسیدن به جامعه‌ای است که پذیرای حقیقی امام زمان علیه‌السلام باشد.
امروز فضای مجازی، عرصه نبردی است که از آن به جنگ نرم یاد می‌شود. امروز سلاح کسی که در فضای مجازی و به عنوان سرباز لشگر حق حاضر می‌شود، موبایل و صفحه کلید است. این فرد تلاش می‌کند تا قواعد این میدان را به خوبی یاد بگیرد و با حرکتی اشتباه گل به خودی نزند. اوهیچ پیامی را بدون فکر و تنها بخاطر ظاهر زیبا و یا بالا رفتن رتبه در شبکه منتشر نمی‌کند. و با انتشار نابجای مطالب، باعث تبلیغ و پررنگ شدن، پیاده نظام لشگر مقابل نمی‌شود. و در نهایت تلاش می‌کند از ضررهای این فضای پر رنگ و لعاب و پر از دسیسه و نیرنگ به خود و خانواده خود جلوگیری کند.

1525668924no_mobile_co5.jpg

 7 نظر
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
  • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
  • خاطرات خاکی
  • وصیت عشاق
  • یا زینب کبری
5 stars

سلام احسنت

1397/02/24 @ 14:02
نظر از: اندیشه ی پرواز [عضو] 
  • گم گشته ي دوران غيبتيم
  • شهد گل واژه ها
  • ويدئو كليپ
  • مشق عشق ( يك جرعه انديشه)
  • نور و فانوس
  • حسينيه مجازي عشاق الحسين
  • وبلاگ من
  • اسرار عشق و هستي
5 stars

چه خوب

1397/02/20 @ 01:48
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
  • فاطمیه سرابله
5 stars

سلام
خدا قوت
عالی نوشتی

1397/02/19 @ 10:09
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو] 
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
5 stars

سلام ..
کمی به گذشته برگردیم

1397/02/19 @ 10:08
نظر از: عابدی [عضو] 
  • زینبیه ایوان

سلام خوب بود

1397/02/19 @ 09:46
نظر از: ستاره مشرقی [بازدید کننده]
ستاره مشرقی

احسنت
زنده بادمادربزرگهاوپدربزرگها
خدانگهدارشون باشه

1397/02/18 @ 23:50
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 
  • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
  • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ
5 stars

با سلام و احترام
مطلب شما درمنتخب ها درج گردید.
موفق باشید

1397/02/18 @ 16:54


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

أین الرجبیون؟

28 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

امروز اول ماه رجب است. دوشنبه‌ای که اول ماه شده! اول ماه رجب
گویا همه چیز مهیاست برای دلدادگی و عاشقی، افسوس که این منم باز غافل و قدرنشناس
یادم می‌آید در سالهائی شاید نه زیاد دور، آن‌وقت‌ها که استفاده از موبایل مخصوص از ما بهتران بود و محدود به تماس و حداکثر ارسال پیامک! آن وقت‌ها که وبلاگ نویسی پزی داشت که بیا و ببین! آن‌روزها که yahoo messenger سلطنتی داشت برای خودش و آن روزها که خبری از اینستا و تلگرام و واتساپ و هزار کوفت….، آن روزها معنویت من هم بیشتر بود.
ماه رجب که می‌شد هر روز وبلاگ را آپدیت می‌کردم. هر روز دلنوشته‌ای و هر شب عاشقانه‌ای برای تو! آنقدر میان کوچه‌های دلدادگی پرسه می‌زدم و آنقدر کو به کو می‌گشتم تا بر درت برسم و آنقدر در می‌زدم :
آن‌قدر در می‌زنم این خانه را – تا ببینم روی صاحب‌خانه را
یادش بخیر آن اشک‌ها و ناله‌ها، آن خوشی‌ها و مستی‌های نیمه شب. یاد باد آن روزها، یاد باد.
امروز دوباره اول ماه رجب است. این منم، با کوله‌باری از گناه و روسیاهی. مثل همان روزها امروز هم، به خودم وکارهایم و اندوخته‌هایم امیدی ندارم. می‌دانم که هنوز هیچ ندارم و تا آخرش هم چیزی که به درد روسفیدی آن دنیا بخورد بدست نخواهم آورد.

امروز فقط می‌توانم ادعا کنم که عاشقم. درست مثل آن روزها. امروز فقط امیدم به همین عشقی است که چون گوهری ناب و گران‌بها در اعماق وجودم حفظ نموده‌ام. اجازه نداده‌ام آتش این عشق در وجودم خاموش شود. امروز می‌دانم که چون ذره‌ای بی‌ارزش و بی‌مقدار هنوز هیچ‌ام، و می‌دانم که تا صبح قیامت هیچ خواهم ماند. اما می‌دانم که عاشقم. و از تو می‌خواهم که باز هم مرا در مسیر این عشق هدایت کنی.

امروز من میان کوله‌بارم هیچ ندارم جز همین عشق. سوگند می‌خورم، به تمام رویاهائی که از دیدارت برای خودم بافتم، به تمام لحظه‌هایی که مرا پذیرفتی، به تمام اشک‌هائی که از شوق دیدنت جاری شدند، به تمام ساعت‌هائی که رو به رویت نشستم و نظاره‌ات کردم، به دور تسبیح‌های «دوستت دارم»، به بوسه‌هائی که از دور برایت فرستادم، سوگند می‌خورم به تمام آن چیزهائی که فقط میان من و توست و قلم هم توانائی مسطور کردنش را ندارد، که با جانم از این گوهر مراقبت نمایم.

امروز هنوز کویر دلم تشنه باران محبت توست. باز هم چون گذشته بر من ببار و میان این برهوت دستم را بگیر.

1521442657500x333_1372395900763978.jpg

 1 نظر
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
  • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
  • خاطرات خاکی
  • وصیت عشاق
  • یا زینب کبری
5 stars

سلام احسنت

1397/02/25 @ 15:50


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

این روزها

22 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي


این روزها که زمین در حال گرم شدن دوباره است و خورشید می‌کوشد گرمای خود را بیشتر نثار زمینیان کند، این روزها که زمستان در حال رفتن است و باد بوی بهار را از دوردست‌ها برایم به ارمغان می‌آورد، تو بیا و بهار حقیقی‌ام باش و مرا از این انتظار پایان زمستان غیبتت رهائی بخش…
این روزها که مردمان در فکر خانه‌تکانی هستند و نو را با کهنه جایگزین می‎کنند، تو آنچه غیر از تو در دلم جاخوش کرده است را بیرون بریز و خانه دلم را تسخیر کن…
این روزها که غبار از همه جا زودوده می‌شود و آینه‌ها دوباره چهره‌های حقیقی را نشان می‌دهند، تو مرا وادار کن که با سیل اشکهایم غبار از آینه دل بزدایم و در آن به نظاره‌ات بنشینم…
این روزها که آتش‌بازی رونق می‌گیرد و مردمان به رسمی دیرینه زشتی‌های خود را به دست آتش می‌سپارند، تو آتش عشقت را در من آنچنان شعله‌ور نما که وجودم را ذوب نماید و از پسش گوهری ناب باقی گذارد، گوهری که تنها خریدارش تو باشی…
این روزها که سیاهی‌ها از همه جا پاک می‌شود مگر ذغال که روسیاهی‌اش ابدیست، تو این روسیاه را برای خودت بردار شاید به برکت دعایت رستگار شود…
این روزها که دانه‌ها در پی تلاشی مضاعف پوسته‌های خود را می‌شکافند و با بیرون زدن جوانه‌هایشان، اوج قدرت بهار را به رخ زمستان می‌کشند، تو یاریم نما تا جوانه‌های خلاقیت‌هایم در کویر وجودم به بار نشیند و من از تحسینت دلشاد گردم…
این روزها که ساعت‌ها و دقیقه‌ها کش می‌آیند و زمستان همه تلاشش را می‌کند تا دیرتر به بهار برسد، تو یاریم نما که خود را به بهارم برسانم و در برابرش چون عاشقان حقیقی‌اش جان فدا کنم…
این روزها….

1520925119siavash_313_89.jpg

 3 نظر
نظر از: كوثر [عضو] 
  • "مدرسه علمیه کوثر علی آباد"
5 stars

احسنت
به وبلاگ بنده هم سر بزنید
http://blog42.kowsarblog.ir/
یا علی(علیه السلام)

1396/12/24 @ 21:07
نظر از: مستاجر خدا:) [عضو] 
  • •/حریم ولایت/•
5 stars

احسنت
خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید
http://blogroga.kowsarblog.ir/
موفق باشید

1396/12/24 @ 17:17
نظر از: صدف [عضو] 
  • مِهر و فِهر
5 stars

به امید آن روز
خیلی زبیا نوشتین
میشه به وبلاگ منم سربزنید و درباره مطالبم نظر بدید؟
http://mehrofehr.kowsarblog.ir/

1396/12/24 @ 10:59


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

حکمت پیرزنانه

20 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي
حکمت پیرزنانه

وقت زیادی نداشتم، به خودم تلنگر زدم که وقت نداری! قول دادم که فقط چند دقیقه. اما باید می‌رفتم. باید می‌رفتم تا برای آخرین بار حرف‌هایم را بزنم. فرصت داخل شدن نداشتم. باید همان‌ دم در حرف‌هایم را می‌زدم. ولی باید حتما به داخل می‌رفتم تا نامم نوشته شود….
خیلی سریع خریدها را به امانات سپردم. آفتاب به شدت می‌تابید با اینکه زمستان بود ولی خبری از سرما نبود! پس از بازرسی بالاخره دیدمش…. آآآآآآآآآآه ای عشق من سلام…
اشکاهایم روان بود.. گفتم آقا جان می‌دانی که فرصت ندارم. مگر در 6 ساعت چقدر می‌شود به زیارتت آمد؟ من صبح رسیدم نماز ظهر را خواندم و تا دقایقی دیگر هم برمی‌گردم. آقا جان رویم سیاه است که نمی‌توانم بیایم داخل. ممکن است از اتوبوس جا بمانم. همین‌جا دم در ورودی باب الجوادت، خودت قبول بفرما.
آقا جان! می‌دانی اینجا دم در جای گداهاست. من گدایم و شما کریم و بخشنده. این من و دست‌های خالی و لطف و کرم خودت
نماز جمعه تمام شده و جمعیت در حال خارج شدن، روی سکوئی می‌نشینم. و شروع می‌کنم حرف زدن و گریه کردن. همین حین تلفنم زنگ می‌خورد. آن‌طرف خط پدری نگران از حال فرزند که بی‌هیچ خبر قبلی به او زنگ زده که من رفتم!!! سعی می‌کنم صدایم عادی باشد و مطمئنش کنم که حالم خوب است و جای هیچ نگرانی نیست. در همین حین پیرزنی بسیار پیر و فرتوت از کنارم رد می‌شود. دستم را به طرفش دراز می‌کنم دلم میخواهد دستان چروکیده‌اش را ببوسم حالم منقلب می‌شود گریه‌ام می‌گیرد. آن‌طرف پدر نگران می‌شود! وای خدا دارم خراب‌کاری می‌کنم. دست پیرزن را می‌گیرم تا نرود و کنارم بماند. کمی خودم را جمع می‌کنم تا کنارم روی سکو بنشیند. پدر را مطمئن می‌کنم که مسئله‌ای نیست و طبق بلیط برگشتی که خریده‌ام یک ساعت دیگر باید سوار اتوبوس بشوم. خداحافظی می‌کنم. هنوز دستم در دست پیرزن است. رویم را به سمتش برمی‌گردانم و دستانش را نوازش می‌کنم. حالا او شروع می‌کند به حرف زدن. می‌گوید اهل نیشابور است ولی مشهد زندگی می‌کند. می‌پرسم از فرزندانش و می‌گوید که 4 فرزند دارد ولی هرکدام گرفتارند و این همان آبروداری‌ مادرانه است، پس از آنکه فرزندان کمتر به یاد اویند! می‌گوید مسیر خانه تا حرم بسیار طولانی است و این راه طولانی را هر جمعه تا حرم پیاده می‌آید و پیاده برمی‌گردد چون برایش مقدور نیست کرایه ماشین را بدهد!!! می‌خواهم دل‌داریش بدهم می‌گویم: اشکالی ندارد. همین که نزدیک امام رضا علیه‌السلام هستی خیلی خوب است. نگاهی به گنبد می‌کند و می‌گوید امام رضا قربانش بشوم خیلی خوب است ولی خرجی که نمی‌شود.
از این حرفش دلم قنج می‌رود. خنده‌ام می‌گیرد نگاهی به گنبد می‌کنم. حس می‌کنم آقا هم خنده‌اش گرفته است. می‌گویم حالا بیا این هفته من برایت دربست بگیرم تا خانه بروی. می‌گوید نه دربست نمی‌خواهم 2 هزار تومان بده تا با تاکسی خطی بروم. هرکاری می‌کنم بیشتر از همان 2 تومن را نمی‌گیرد.

می‌رود و مرا در حسی غریب رها می‌کند. بلند می‌شوم تا کمی در فضای صحن جامع قدم بزنم. نفس‌های عمیق بکشم و این هوای پر از معنویت را به تک‌تک سلول‌هایم هدیه دهم. خجالت می‌کشم از آقا. آخر خواسته‌هایم خودت می‌دانی که دنیایی نیست…

به قول پیرزن 2 تومن بده تا به مقصد برسم دنیا ارزانی همان‌هائی که دنبالش می‌روند. من تو را دارم.

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دل منور کن به انوار الهی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات
  • دل‌نوشته
  • عریضه
  • ماجراهای من و گنبد فیروزه‌ای
  • کنار قدم‌های جابر
    • سفر عراق اردیبهشت 96
    • سفرنامه زیارت اربعین 96
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس