این روزها
این روزها که زمین در حال گرم شدن دوباره است و خورشید میکوشد گرمای خود را بیشتر نثار زمینیان کند، این روزها که زمستان در حال رفتن است و باد بوی بهار را از دوردستها برایم به ارمغان میآورد، تو بیا و بهار حقیقیام باش و مرا از این انتظار پایان زمستان غیبتت رهائی بخش…
این روزها که مردمان در فکر خانهتکانی هستند و نو را با کهنه جایگزین میکنند، تو آنچه غیر از تو در دلم جاخوش کرده است را بیرون بریز و خانه دلم را تسخیر کن…
این روزها که غبار از همه جا زودوده میشود و آینهها دوباره چهرههای حقیقی را نشان میدهند، تو مرا وادار کن که با سیل اشکهایم غبار از آینه دل بزدایم و در آن به نظارهات بنشینم…
این روزها که آتشبازی رونق میگیرد و مردمان به رسمی دیرینه زشتیهای خود را به دست آتش میسپارند، تو آتش عشقت را در من آنچنان شعلهور نما که وجودم را ذوب نماید و از پسش گوهری ناب باقی گذارد، گوهری که تنها خریدارش تو باشی…
این روزها که سیاهیها از همه جا پاک میشود مگر ذغال که روسیاهیاش ابدیست، تو این روسیاه را برای خودت بردار شاید به برکت دعایت رستگار شود…
این روزها که دانهها در پی تلاشی مضاعف پوستههای خود را میشکافند و با بیرون زدن جوانههایشان، اوج قدرت بهار را به رخ زمستان میکشند، تو یاریم نما تا جوانههای خلاقیتهایم در کویر وجودم به بار نشیند و من از تحسینت دلشاد گردم…
این روزها که ساعتها و دقیقهها کش میآیند و زمستان همه تلاشش را میکند تا دیرتر به بهار برسد، تو یاریم نما که خود را به بهارم برسانم و در برابرش چون عاشقان حقیقیاش جان فدا کنم…
این روزها….