حکمت پیرزنانه
وقت زیادی نداشتم، به خودم تلنگر زدم که وقت نداری! قول دادم که فقط چند دقیقه. اما باید میرفتم. باید میرفتم تا برای آخرین بار حرفهایم را بزنم. فرصت داخل شدن نداشتم. باید همان دم در حرفهایم را میزدم. ولی باید حتما به داخل میرفتم تا نامم نوشته شود….
خیلی سریع خریدها را به امانات سپردم. آفتاب به شدت میتابید با اینکه زمستان بود ولی خبری از سرما نبود! پس از بازرسی بالاخره دیدمش…. آآآآآآآآآآه ای عشق من سلام…
اشکاهایم روان بود.. گفتم آقا جان میدانی که فرصت ندارم. مگر در 6 ساعت چقدر میشود به زیارتت آمد؟ من صبح رسیدم نماز ظهر را خواندم و تا دقایقی دیگر هم برمیگردم. آقا جان رویم سیاه است که نمیتوانم بیایم داخل. ممکن است از اتوبوس جا بمانم. همینجا دم در ورودی باب الجوادت، خودت قبول بفرما.
آقا جان! میدانی اینجا دم در جای گداهاست. من گدایم و شما کریم و بخشنده. این من و دستهای خالی و لطف و کرم خودت
نماز جمعه تمام شده و جمعیت در حال خارج شدن، روی سکوئی مینشینم. و شروع میکنم حرف زدن و گریه کردن. همین حین تلفنم زنگ میخورد. آنطرف خط پدری نگران از حال فرزند که بیهیچ خبر قبلی به او زنگ زده که من رفتم!!! سعی میکنم صدایم عادی باشد و مطمئنش کنم که حالم خوب است و جای هیچ نگرانی نیست. در همین حین پیرزنی بسیار پیر و فرتوت از کنارم رد میشود. دستم را به طرفش دراز میکنم دلم میخواهد دستان چروکیدهاش را ببوسم حالم منقلب میشود گریهام میگیرد. آنطرف پدر نگران میشود! وای خدا دارم خرابکاری میکنم. دست پیرزن را میگیرم تا نرود و کنارم بماند. کمی خودم را جمع میکنم تا کنارم روی سکو بنشیند. پدر را مطمئن میکنم که مسئلهای نیست و طبق بلیط برگشتی که خریدهام یک ساعت دیگر باید سوار اتوبوس بشوم. خداحافظی میکنم. هنوز دستم در دست پیرزن است. رویم را به سمتش برمیگردانم و دستانش را نوازش میکنم. حالا او شروع میکند به حرف زدن. میگوید اهل نیشابور است ولی مشهد زندگی میکند. میپرسم از فرزندانش و میگوید که 4 فرزند دارد ولی هرکدام گرفتارند و این همان آبروداری مادرانه است، پس از آنکه فرزندان کمتر به یاد اویند! میگوید مسیر خانه تا حرم بسیار طولانی است و این راه طولانی را هر جمعه تا حرم پیاده میآید و پیاده برمیگردد چون برایش مقدور نیست کرایه ماشین را بدهد!!! میخواهم دلداریش بدهم میگویم: اشکالی ندارد. همین که نزدیک امام رضا علیهالسلام هستی خیلی خوب است. نگاهی به گنبد میکند و میگوید امام رضا قربانش بشوم خیلی خوب است ولی خرجی که نمیشود.
از این حرفش دلم قنج میرود. خندهام میگیرد نگاهی به گنبد میکنم. حس میکنم آقا هم خندهاش گرفته است. میگویم حالا بیا این هفته من برایت دربست بگیرم تا خانه بروی. میگوید نه دربست نمیخواهم 2 هزار تومان بده تا با تاکسی خطی بروم. هرکاری میکنم بیشتر از همان 2 تومن را نمیگیرد.
میرود و مرا در حسی غریب رها میکند. بلند میشوم تا کمی در فضای صحن جامع قدم بزنم. نفسهای عمیق بکشم و این هوای پر از معنویت را به تکتک سلولهایم هدیه دهم. خجالت میکشم از آقا. آخر خواستههایم خودت میدانی که دنیایی نیست…
به قول پیرزن 2 تومن بده تا به مقصد برسم دنیا ارزانی همانهائی که دنبالش میروند. من تو را دارم.