گمشده
سراسیمه خودش را به چادر پاسخ به مسائل شرعی رساند. همه پاسخگوها مشغول بودند و کنار میز هرکدام، دوسه نفری توی نوبت منتظر ایستاده بودند. با خلوت شدن یکی از میزها جلوتر رفت و سرکی کشید، خیلی سریع و خارج از نوبت پرسید: آقا من زنم را گم کردهام! با این حرفش توجه همه را به خود جلب کرد، پاسخگو کمی خودش را جابجا کرد و گفت: برادر دو سه تا موکب بالاتر بلندگو هست، میتوانی آنجا اسمش را صدا بزنی. انشاءالله پیدا میشود. با این حرف اندوهی غریب در چهره مرد هویدا شد. خواست حرفی بزند ولی سخنش را نگفته در دل فرو برد و از چادر بیرون رفت.
غمی عظیم تمام وجودش را فراگرفته بود. نمیدانست چه باید بکند. میان جمعیت پیش میرفت و تمام اطرافیان را به امید یافتنش پرسشگرانه نگاه میکرد. کمی بعد و درشلوغی جمعیت، چند جوان طلبه سید را دید. فکر کرد شاید بتواند از اینان کمکی بگیرد. اما نمیدانست چگونه موضوع را مطرح نماید. سعی کرد با کمی فاصله از آنان حرکت کند. وقتی کنار موکبی برای استراحت ایستادند جلو رفت. با لهجه عراقی سلام و علیک کرد وسعی کرد در گفتوگو را باز کند. کسی پرسید اهل کجائی؟ مرد گفت: اهل بصره! و با این پاسخ یادش آمد که نزدیک به 20 روز است که از خانهاش در بصره بیرون آمده و با پای پیاده خودش را به نجف رسانده، شبی را در پشت دیوارهای حرم امیرالمومنین علی علیهالسلام بیتوته کرده و صبح دیروز دوباره از نجف به طرف کربلا حرکت کرده است. و با ادامه این فکرها در ذهنش به چند ساعت قبل رسید که برای کمی استراحت و رها شدن از درد تاول پایش، روی تنها صندلی خالی یکی از موکبها و کنار خانمی نشسته بود…
دوباره مطلب اصلی را بخاطر آورد، ملتمسانه به یکیشان گفت: من زنم را گم کردهام. نمیدانم چه کنم! صدایش را دیگران هم شنیدند.
همه دوست داشتند کمکی کنند. پس هرکس پیشنهادی میداد. اولی که جوانی 25 ساله مینمود، گفت: غصه ندارد پدر من. بیا به موبایلش زنگ بزن اگر هم موبایل نداری تلفن من هست. مرد سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت : شمارهاش را ندارم. گرچه تعجب داشت ولی میشد تصور نمود که شماره موبایل همسرش را حفظ نباشد. نفر بعدی گفت: همین نزدیکیها میتوانی اسمش را صدا بزنی. حتما هنوز همین اطراف است. بهرحال میشنود و پیدا میشود. از میانه حرف این سید، یکی دیگر زیرلب زمزمه کرد: گم که نمیشود. بالاخره پس از زیارت، خودش به خانه برمیگردد. بچه که نیست!
مرد اینبار شرمندهتر از قبل پاسخ داد: آخر اسمش را نمیدانم!!! آدرس یکدیگر را هم نداریم!!!! حالا تعجب از سر و روی جوانها میبارید. مرد خواست خداحافظی کند و به دنبال گمشدهاش برود ولی جوانها ولکن نبودند. وادارش کردند تا اصل ماجرا را برایشان بگوید. مرد به ناچار قصه را اینطور بیان کرد: چند ساعت قبل برای استراحت کنار موکبی ایستادم…
در کنار اعضای یک خانواده، صندلی خالی بود و من همانجا نشستم. گمان میکردم خانمی که روی صندلی کناری نشسته از اعضای همان خانواده است. دقایقی بعد، خانواده رفتند و زن همچنان نشسته بود. فکر کردم متوجه رفتنشان نشده، ولی خودش گفت که خانوادهای ندارد، اهل دیوانیه است و هرسال خودش به تنهائی برای زیارت راهی سفر میشود و پیاده خود را به کربلا میرساند. گفت که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته است و فرزندانش… بگذریم. من زنم را گم کردهام. باید بروم و پیدایش کنم. این را گفت و راهی شد…
جوانی که در ابتدا موبایلش را به او تعارف کرده بود دنبالش دوید. صبر کن پدر جان بیا ببینم. دستش را گرفت و برگرداند. باقی ماجرا را بگو. چه گذشت بین شما و آن زن؟ مرد کمی من و من کرد، شاید خجالت میکشید ولی با خودش فکر کرد کار اشتباهی نکردهام! پس ادامه داد، هیچی دیگر، من هم سالهاست که همسرم از دنیا رفته و همسری ندارم او هم که شوهر نداشت. هر دو هم در این جاده پیاده به زیارت میرویم. خواستم امسال در حالی به کربلا برسم که همسری داشته باشم. همانجا از او خواستگاری کردم. او هم قبول کرد و خطبه عقد دائم را بین خودمان خواندیم، تا باقی مسیر را تنها نباشیم. به اینجا که رسید دوباره اندوه سراغش آمد. دستش را روی دستش زد و گفت ولی گمش کردم. چند دقیقه که باهم راه آمدیم ناگهان در شلوغی جمعیت او را گم کردم. من زنم را گم کردم. باید بروم و پیدایش کنم، این را گفت و دوباره راهی شد. باز جوانها دویدند…
اینبار بزرگترین این جوانان که سیدی با عبا و عمامه مشکی بود و شال سبزی به کمر داشت، کنار مرد نشست و سعی کرد او را آرام کند. پدرجان! مطمئن هستی که خطبه عقد دائم را بین خودتان خواندید؟ مرد برای اینکه جوان سید را مطمئن کند، آنچه خوانده بودند را دوباره خواند. سید پرسید: اگر پیدایش نکردی چه؟ توی این شلوغی میلیونی مگر میشود کسی را به این راحتی پیدا کرد؟ حداقل باید یک شماره داشته باشی تا پیدایش کنی یا آدرسی چیزی.. مرد مضطرب گفت: اصلا فرصتی نبود و باز خواست برود که سید دستش را گرفت. اینبار محکم و قاطع طوری که مرد مجبور شود گوش کند گفت: ببین پدرجان! بعد کمی صبر کرد تا آنچه میخواهد بگوید را در دهانش مزه مزه کند. دوباره تکرار کرد: پدرجان! باید همینجا طلاقش بدهی!
دهان مرد از شدت تعجب باز مانده بود! خواست بگوید: طلاقش بدهم؟ که سید قبل از او گفت بله باید همینجا و در حضور ما طلاقش بدهی. مرد نمیتوانست حرفی بزند. تعجب ناشی از شنیدن این حرف گیجش کرده بود. سید سعی کرد کمی آرامتر با مرد حرف بزند و برایش توضیح بدهد: همین حالا هم اگر آن زن بیچاره احکام این مسئله را کامل بداند نمیتواند به این راحتی ازدواج کند مگر اینکه به حاکم شرع مراجعه کند. ولی اگر حکم مسئله را نداند چه؟ فکرش را کردهای؟ اگر بدون اینکه از تو طلاق بگیرد با دیگری ازدواج کند چه؟ پدرجان! بیا و برای رضای خدا همینجا و در حضور ما طلاقش بده. بعد به دنبالش برو. اگر پیدایش کردی که دوباره بین خودتان خطبه عقد را بخوانید و اگر نه خیالت راحت است که هیچ گناهی به واسطه این عقد چند ساعته رخ نخواهد داد. مرد نمیدانست چه بگوید. اصلا فکرش به اینجاها نرسیده بود! سید راست میگفت. عجب کاری کرده بود! با اینکه دلش راضی به اینکار نبود ولی در نهایت رضایت داد تا سید خطبه طلاق را بخواند…
جمعیت میلونی زائران همچنان به سمت کربلا روان بود. یک جاده به فاصله نجف تا کربلا و در بعد دیگری به نام زمان… مرد دوباره خودش را به این جاده سپرد، نمیدانست گمشدهاش کجای این جاده است، ولی میدانست که او هم مانند خودش به همان مقصدی میرود که این سیل روان است.
پایان