عمود 1452
سوار که شدیم عمودها خیلی سریع شروع کردند به رد شدن از ما! چقدر سرعت پیاده رفتن پایین بود!
هنوز درست و حسابی حرکت نکرده بودیم که ناگهان مثل برق گرفتهها از جا پریدم. خدا مرگم بدهد عجب کاری کردم!
شروع کردم به جیغ زدن، نگهدار! نگهدار! چشمان حمید گرد شده بود و معنای کارهای مرا نمیفهمید. داد زدم تو رو خدا بگو نگهدار! نمیتوانستم تنهایش بگذارم. حمید محکم کوبید به شیشه پشت سر راننده و داد زد نگهدار و همزمان دستش را به همین معنا تکان داد تا راننده مقصودش را بفهمد. سریع ترمز گرفت. بیچاره حمید حتی فرصت نکرد مرا راهنمایی کند آنقدر سریع تصمیم گرفتم که فرصت هیچ حرکتی نبود. خواستم پیاده شوم ولی ارتفاع زیاد بود! سوارشدنی کاری کرده بود که قلبم تیر کشید! پایش را برایم رکاب کرده بود و من وای جگرم کباب شد… بمیرم برایت خانم جان…. سوار که شدم هرچه التماس کردم سوار شود، سوار نشد! گفت شما بروید من به دنبالتان میآیم. من هم راستش ته دلم راضی به این ماشین سواری نبود ولی بخاطر دو خانم دیگر مجبور بودم حرفی نزنم! حالا شاید نوبت من بود… چارهای نبود باید میپریدم پایین. در لحظه آخر که ماشین درحال حرکت دوباره بود خودم را پرت کردم روی آسفالت جاده. هرچه بود مطمئنم که ارتفاع این ماشین از ناقه کمتر بود… لحظه آخری که حمید را دیدم داد زدم ساعت 12 شب تیر آخر! یکی نبود به من بگوید تو مگر میدانی تیر آخر کجاست؟ به همین راحتی قرار میگذاری برای خودت!
بعد از بلند شدن از روی آسفالت شروع کردم به دویدن. اما خستگی و درد پا بیشتر از حدی بود که بتوانم ادامه بدهم. بیخیال دویدن شدم و با همان سرعت خودم در مسیر برعکس حرکتم را ادامه دادم. باید همین چند تا عمود آمده را برمیگشتم. خدا خدا میکردم میان جمعیت نرفته باشد و از همین مسیر ماشینرو راه را ادامه دهد تا از روبرو ببینمش. نمیدانم بعد از چند عمود بود که از دور دیدمش. خیالش از ما راحت بود و شروع کرده بود به دویدن. آرام شدم. وقتی رسیدیم به هم و وقتی مرا دید دو دستی، دقیقاً دو دستی کوبید توی سرش. وای آبجی این چه کاری بود که کردی؟ گفتم من بیمعرفت نیستم. با هم شروع کردیم و با هم تمام میکنیم. هاج و واج مانده بود نمیدانست چه بگوید. گفتم برویم . گفت باید پابهپای من بدوی. گفتم چشم. و شروع کردیم به دویدن از همان مسیر ماشین رو!!!
امروز روز سوم بود که از نجف راه افتاده بودیم. و این نخستین سفر پیادهرویمان بود. ساعت 4 عصر بود و ما تازه از ورودی کربلا رد شده بودیم. و من بیخبر از تعداد عمودها و مسیر باقی مانده برای 12 شب کنار عمود آخر قرار گذاشته بودم. کاری که در سالهای بعد هیچ وقت تکرار نکردیم. بعد از کمی دویدن دلش به حالم سوخت و شروع کرد به راه رفتن. کمی بعدتر مجبور شد دستش را طوری بگیرد که من به دستش تکیه دهم و خودم را به دنبالش بکشانم! گرچه درد امانم را بریده بود ولی خوشحال بودم که برادر کوچکتر را تنها نگذاشتم.
آنشب با عجیبترین پادرد زندگیام که به علت پیادهروی 3 روزه ایجاد شده بود، و در میان جمعیتی بینظیر خودم را به تیر آخر رساندم. و برای نخستین بار در زندگی از حرم امیرالمومنین علی علیهالسلام تا بین الحرمین را پیاده طی کردم. عمود آخر در وسط میدان مشک و روبروی حرم ابالفضل علیهالسلام نصب بود. جمعیت آنقدر زیاد بود که پیدا کردن حمید به معجزه بیشباهت نبود. ولی این معجزه اتفاق افتاد و در بین الحرمین همدیگر را پیدا کردیم. در سفرهای بعدی هیچوقت پادردی که در سفر اول به آن مبتلا شدم به سراغم نیامد. ولی لذت بینظیر آن پیادهروی تا ابد در من جاودان ماند.