دل منور کن به انوار الهی

  • خانه 

گمشده

15 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

سراسیمه خودش را به چادر پاسخ به مسائل شرعی رساند. همه پاسخگوها مشغول بودند و کنار میز هرکدام، دوسه نفری توی نوبت منتظر ایستاده بودند. با خلوت شدن یکی از میزها جلوتر رفت و سرکی کشید، خیلی سریع و خارج از نوبت پرسید: آقا من زنم را گم کرده‌ام! با این حرفش توجه همه را به خود جلب کرد، پاسخگو کمی خودش را جابجا کرد و گفت: برادر دو سه تا موکب بالاتر بلندگو هست، می‌توانی آنجا اسمش را صدا بزنی. انشاءالله پیدا می‌شود. با این حرف اندوهی غریب در چهره مرد هویدا شد. خواست حرفی بزند ولی سخنش را نگفته در دل فرو برد و از چادر بیرون رفت.
غمی عظیم تمام وجودش را فراگرفته بود. نمی‌دانست چه باید بکند. میان جمعیت پیش می‌رفت و تمام اطرافیان را به امید یافتنش پرسشگرانه نگاه می‌کرد. کمی بعد و درشلوغی جمعیت، چند جوان طلبه سید را دید. فکر کرد شاید بتواند از اینان کمکی بگیرد. اما نمی‌دانست چگونه موضوع را مطرح نماید. سعی کرد با کمی فاصله از آنان حرکت کند. وقتی کنار موکبی برای استراحت ایستادند جلو رفت. با لهجه عراقی سلام و علیک کرد وسعی کرد در گفت‌وگو را باز کند. کسی پرسید اهل کجائی؟ مرد گفت: اهل بصره! و با این پاسخ یادش آمد که نزدیک به 20 روز است که از خانه‌اش در بصره بیرون آمده و با پای پیاده خودش را به نجف رسانده، شبی را در پشت دیوارهای حرم امیرالمومنین علی علیه‌السلام بیتوته کرده و صبح دیروز دوباره از نجف به طرف کربلا حرکت کرده است. و با ادامه این فکرها در ذهنش به چند ساعت قبل رسید که برای کمی استراحت و رها شدن از درد تاول پایش، روی تنها صندلی خالی یکی از موکبها و کنار خانمی نشسته بود…
دوباره مطلب اصلی را بخاطر آورد، ملتمسانه به یکی‌شان گفت: من زنم را گم کرده‌ام. نمی‌دانم چه کنم! صدایش را دیگران هم شنیدند.
همه دوست داشتند کمکی کنند. پس هرکس پیشنهادی می‌داد. اولی که جوانی 25 ساله می‌نمود، گفت: غصه ندارد پدر من. بیا به موبایلش زنگ بزن اگر هم موبایل نداری تلفن من هست. مرد سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت : شماره‌اش را ندارم. گرچه تعجب داشت ولی می‌شد تصور نمود که شماره موبایل همسرش را حفظ نباشد. نفر بعدی گفت: همین نزدیکی‌ها می‌توانی اسمش را صدا بزنی. حتما هنوز همین اطراف است. بهرحال می‌شنود و پیدا می‌شود. از میانه حرف این سید، یکی دیگر زیرلب زمزمه کرد: گم که نمی‌شود. بالاخره پس از زیارت، خودش به خانه برمی‌گردد. بچه که نیست!
مرد اینبار شرمنده‌تر از قبل پاسخ داد: آخر اسمش را نمی‌دانم!!! آدرس یکدیگر را هم نداریم!!!! حالا تعجب از سر و روی جوان‌ها می‌بارید. مرد خواست خداحافظی کند و به دنبال گمشده‌اش برود ولی جوان‌ها ول‌کن نبودند. وادارش کردند تا اصل ماجرا را برایشان بگوید. مرد به ناچار قصه را اینطور بیان کرد: چند ساعت قبل برای استراحت کنار موکبی ایستادم…

در کنار اعضای یک خانواده، صندلی خالی بود و من همان‌جا نشستم. گمان می‌کردم خانمی که روی صندلی کناری نشسته از اعضای همان خانواده است. دقایقی بعد، خانواده رفتند و زن همچنان نشسته بود. فکر کردم متوجه رفتنشان نشده، ولی خودش گفت که خانواده‌ای ندارد، اهل دیوانیه است و هرسال خودش به تنهائی برای زیارت راهی سفر می‌شود و پیاده خود را به کربلا می‌رساند. گفت که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته است و فرزندانش… بگذریم. من زنم را گم کرده‌ام. باید بروم و پیدایش کنم. این را گفت و راهی شد…
جوانی که در ابتدا موبایلش را به او تعارف کرده بود دنبالش دوید. صبر کن پدر جان بیا ببینم. دستش را گرفت و برگرداند. باقی ماجرا را بگو. چه گذشت بین شما و آن زن؟ مرد کمی من و من کرد، شاید خجالت می‌کشید ولی با خودش فکر کرد کار اشتباهی نکرده‌ام! پس ادامه داد، هیچی دیگر، من هم سالهاست که همسرم از دنیا رفته و همسری ندارم او هم که شوهر نداشت. هر دو هم در این جاده پیاده به زیارت می‌رویم. خواستم امسال در حالی به کربلا برسم که همسری داشته باشم. همانجا از او خواستگاری کردم. او هم قبول کرد و خطبه عقد دائم را بین خودمان خواندیم، تا باقی مسیر را تنها نباشیم. به اینجا که رسید دوباره اندوه سراغش آمد. دستش را روی دستش زد و گفت ولی گمش کردم. چند دقیقه که باهم راه آمدیم ناگهان در شلوغی جمعیت او را گم کردم. من زنم را گم کردم. باید بروم و پیدایش کنم، این را گفت و دوباره راهی شد. باز جوان‌ها دویدند…
این‌بار بزرگترین این جوانان که سیدی با عبا و عمامه مشکی بود و شال سبزی به کمر داشت، کنار مرد نشست و سعی کرد او را آرام کند. پدرجان! مطمئن هستی که خطبه عقد دائم را بین خودتان خواندید؟ مرد برای اینکه جوان سید را مطمئن کند، آنچه خوانده بودند را دوباره خواند. سید پرسید: اگر پیدایش نکردی چه؟ توی این شلوغی میلیونی مگر می‌شود کسی را به این راحتی پیدا کرد؟ حداقل باید یک شماره داشته باشی تا پیدایش کنی یا آدرسی چیزی.. مرد مضطرب گفت: اصلا فرصتی نبود و باز خواست برود که سید دستش را گرفت. این‌بار محکم و قاطع طوری که مرد مجبور شود گوش کند گفت: ببین پدرجان! بعد کمی صبر کرد تا آنچه می‌خواهد بگوید را در دهانش مزه مزه کند. دوباره تکرار کرد: پدرجان! باید همین‌جا طلاقش بدهی!
دهان مرد از شدت تعجب باز مانده بود! خواست بگوید: طلاقش بدهم؟ که سید قبل از او گفت بله باید همین‌جا و در حضور ما طلاقش بدهی. مرد نمی‌توانست حرفی بزند. تعجب ناشی از شنیدن این حرف گیجش کرده بود. سید سعی کرد کمی آرام‌تر با مرد حرف بزند و برایش توضیح بدهد: همین حالا هم اگر آن زن بیچاره احکام این مسئله را کامل بداند نمی‌تواند به این راحتی ازدواج کند مگر اینکه به حاکم شرع مراجعه کند. ولی اگر حکم مسئله را نداند چه؟ فکرش را کرده‌ای؟ اگر بدون اینکه از تو طلاق بگیرد با دیگری ازدواج کند چه؟ پدرجان! بیا و برای رضای خدا همین‌جا و در حضور ما طلاقش بده. بعد به دنبالش برو. اگر پیدایش کردی که دوباره بین خودتان خطبه عقد را بخوانید و اگر نه خیالت راحت است که هیچ گناهی به واسطه این عقد چند ساعته رخ نخواهد داد. مرد نمی‌دانست چه بگوید. اصلا فکرش به این‌جاها نرسیده بود! سید راست می‌گفت. عجب کاری کرده بود! با اینکه دلش راضی به این‌کار نبود ولی در نهایت رضایت داد تا سید خطبه طلاق را بخواند…


جمعیت میلونی زائران همچنان به سمت کربلا روان بود. یک جاده به فاصله نجف تا کربلا و در بعد دیگری به نام زمان… مرد دوباره خودش را به این جاده سپرد، نمی‌دانست گمشده‌اش کجای این جاده است، ولی می‌دانست که او هم مانند خودش به همان مقصدی می‌رود که این سیل روان است.
پایان

 نظر دهید »

سفرنامه زیارت _قسمت نهم_ مسجد کوفه

10 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي


اینجا، گوئی دلت جور دیگری عاشق است. کافیست بی‌توجه به هیاهوی زائران، حواست را جمع کنی تا نادیدنیها را ببینی و ناشنیدنیها را بشنوی. گوئی هنوز در کنار دکه‌القضاء حضرتش را می‌بینی که به قضاوت مشغول است. یا در محراب مشغول عبادت. اگر کمی بیشتر دقت کنی، شاید صدای مولای یا مولایش را بشنوی و در محراب بیرونی، حضرتش را در حال مناجات شبانه ببینی. اینجا، اگر فارغ شوی از صداهای اطراف؛ صدای مسئولین و روحانیون کاروان‌ها، که هرکدام سعی می‌کنند صدایشان بلندتر و رساتر از دیگری باشد، چیزهای دیگری خواهی شنید. گویی این درها و دیوارها هستند که همراه مولایشان به ذکر و عبادت مشغولند. و یا هنوز در غم شهادت مظلومانه‌اش گریان و نالان. اینجا به حال مسلم، مختار، هانی و میثم غبطه می‌خوری. و آرزو می‌کنی ای‌کاش تو هم بتوانی چون این بزرگان از امام زمانت حمایت کنی و جان ناقابل را در طبق اخلاص نهی…
ساعت چهار بعدازظهر، پس از زیارت قبر مسلم ابن عقیل علیه‌السلام و مختار، از مسجد کوفه خارج شدیم. دلم میخواست نهار را در یکی از فلافل فروشی‌های روبروی مسجد بخورم. مقصودم از اینکار زنده شدن خاطرات سفر اولی بود که برای زیارت اربعین به عراق آمده بودم. وقت نهار گذشته بود. پسرک فلافل فروش در حال جارو کشیدن و تمیز کردن مغازه بود، که ما را دید. گفتم: “بیزحمت اول دستهایت را بشور". ولی او متوجه منظور من نشد! اینبار گفتم: “إغسِل یدک". خندید و گفت که دستانش تمیز است. جای مجادله نبود، ساندویچ‌هایمان را گرفتیم و گوشه‌ای روی صندلی‌های یک مغازه دیگر، نهارمان را خوردیم و دوغمان را نوشیدیم.
مسیر برگشت به نجف همان بود که آمده بودیم. مغازه‌داری راهنمایی کرد که ماشینهای نجف آنسوی خیابان هستند. همانوقت دو ماشین ون برای نجف آنجا بود. یکی را سوار شدیم و تا گاراژ رفتیم. و بعد دوباره با همان مینی‌بوس‌های اول تا ابتدای خیابان الرسول برگشتیم.
ادامه_دارد …

 3 نظر

سفرنامه زیارت_قسمت هشتم_مسجد کوفه

10 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

طبق برنامه‌ای که برای خودمان تنظیم کرده بودیم، صبح روز شنبه باید به مسجد کوفه می‌رفتیم. صبح زود بعد از خواندن نماز، صبحانه خوردیم و اول به زیارت امیرالمومنین -علیه السلام- شتافتیم. چون فاصله‌مان با حرم نزدیک بود، به راحتی می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. ساعت ده صبح از هتل به سمت مسجد کوفه راه افتادیم. در ابتدای خیابان الرسول، مینی‌بوس‌هایی بود که ما را تا گاراژ می‌برد، با قیمت هر نفر 250 دینار. داخل گاراژ هم ماشین‌های ون برای کوفه وجود داشت. خیلی راحت به مسجد کوفه رسیدیم.
مسجد کوفه یکی از مساجد چهارگانه بزرگ جهان اسلام است که در شهر کوفه، و در 12 کیلومتری شهر نجف قرار دارد. گفته می‌شود: این مسجد ابتدا توسط حضرت آدم علیه‌السلام ساخته شده و پس از مسجدالحرام قدیمی‌ترین مسجد جهان است. نیز گفته می‌شود: پس از ظهور امام زمان علیه‌السلام این مسجد وسعت بسیاری خواهد یافت و محل حکومت حضرت خواهد بود.
در ابتدای ورود به مسجد، تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم تا هرکس به دنبال سهم و روزی خودش برود. غافل از اینکه این لوسبازی‌ها به ما نیامده و خیلی زود ناخواسته، در صف نماز کنار هم نشستیم. چون با کاروان نبودیم خیالمان راحت بود. نه دلشوره کمبود وقت داشتیم، نه دغدغه گم شدن و پیدا شدن. بعد از نماز ظهر با خیال راحت نشستیم و ادامه اعمال مسجد را انجام دادیم.
اینجا، گوئی دلت جور دیگری عاشق است. کافیست بی‌توجه به هیاهوی زائران، حواست را جمع کنی تا نادیدنی‌ها را ببینی و ناشنیدنی‌ها را بشنوی.
ادامه_دارد …

 نظر دهید »

سفرنامه زیارت_ قسمت هفتم _ شارع الرسول

08 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

از هنگام ورود به عراق، سیم‌‌کارت ایرانی همراه اول خود را خاموش و سیم‌‌کارت عراقی را روشن کرده بودم. و یک بسته اینترنت نامحدود یک هفته‌‌ای هم روی همان خط فعال نمودم. بنابراین در تمام مراحل سفر، به راحتی با خانواده در ارتباط بودم و آنان را از حال خود آگاه می‌‌کردم.
شکرخدا و به لطف تجربه خانم گیوه‌‌چی همه وسایل مورد نیاز را همراه داشتیم. خیلی سریع بساط چای را فراهم کردیم و با یکی دو ساعت استراحت، خستگی را از تن بدر کردیم. پس از خواندن نماز مغرب و عشاء وصرف شام، خود را به حرم رساندیم…
من گزارش را نمی‌‌دانم دگر آنجا چه سان شد…
آه که لحظات زیبای خیابان الرسول خود، چقدر زیبا و فراموش نشدنی بود. من هرگز منکر صفای خیابان بین‌‌الحرمین در کربلا نیستم، ولی در قلب من، خیابان الرسول که همیشه آن را شارع‌‌الرسول میگویم، یادآور خاطراتی است که لذت آن در تمام زندگی با هیچ چیز دیگری تکرار نخواهد نشد. و اگر بخواهم فقط از خاطرات همین خیابان بگویم، مثنوی هفتاد من است. یک چیزی در مایه‌‌های خیابان امام_رضا_علیه_السلام در مشهد، که همه ما خاطراتی فراوان و فراموش‌‌نشدنی از آن داریم.
ادامه دارد…

 نظر دهید »

سفرنامه زیارت_ قسمت ششم_شارع الرسول

08 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

نماز ظهر را بین راه خواندیم. من که به لطف سفرهای جعفریه- قم و قم- تهران کثیرالسفر محسوب می‌شدم، باید تمام نمازها را بصورت کامل می‌خواندم. از این موضوع خوشحال بودم، گرچه سختی‌های ‌خودش را داشت. بالاخره ساعت 4 عصر روز جمعه یعنی درست 24 ساعت بعد از حرکت از منزل به نجف رسیدیم. با راننده شرط کرده بودم که ما را به ابتدای خیابان الرسول (شارع‌الرسول) برساند. راننده نیز تا آنجایی که برایش امکان داشت و اجازه داشت جلو رفت. حالا باید یک مسیر تقریبا طولانی را تا خود خیابان الرسول طی می‌کردیم.
به ابتدای خیابان الرسول که می‌رسی، گنبد زیبای مولایت امیرالمونین علی -علیه‌السلام- به تو خوش‌آمد می‌گوید. و مگر ممکن است در این لحظه اثری از سختی‌های سفر در وجود تو باقی مانده باشد؟ نه! هرگز!
خرم آن روز که مشتاق به یاری برسد آرزومند نگاری به نگاری برسد
پس از چند قدم که داخل خیابان به سمت حرم پیش رفتیم، از اولین هتل قیمت کرایه اتاق را پرسیدم. گفتند: برای هر نفر شبی 15 هزار دینار عراقی. هنوز از حرم دور بودیم و من می‌خواستم نزدیک‌تر به حرم، و البته با قیمت پایین‌تر اتاق بگیرم. مسیر را ادامه دادیم تا به وسط خیابان رسیدیم. حالا فاصله‌مان با حرم خیلی مناسب بود. با اندکی پرس‌وجو در یکی از کوچه‌های فرعی همان قسمت از خیابان الرسول، هتل مناسبی پیدا کردم که نوساز و تمیز بود و اتاق را با شبی 10 هزار دینار عراقی برای هر نفر، کرایه می‌داد. ساعت چهار و نیم عصر داخل اتاق بودیم و شادی وصف‌ناپذیری وجودمان را فراگرفته بود. حالا فقط یک دوش آب گرم بود که حال تو را دگرگون می‌کرد و انرژی مضاعف به تو می‌بخشید.
ادامه دارد…

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دل منور کن به انوار الهی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات
  • دل‌نوشته
  • عریضه
  • ماجراهای من و گنبد فیروزه‌ای
  • کنار قدم‌های جابر
    • سفر عراق اردیبهشت 96
    • سفرنامه زیارت اربعین 96
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس