دل منور کن به انوار الهی

  • خانه 

أین الرجبیون؟

28 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

امروز اول ماه رجب است. دوشنبه‌ای که اول ماه شده! اول ماه رجب
گویا همه چیز مهیاست برای دلدادگی و عاشقی، افسوس که این منم باز غافل و قدرنشناس
یادم می‌آید در سالهائی شاید نه زیاد دور، آن‌وقت‌ها که استفاده از موبایل مخصوص از ما بهتران بود و محدود به تماس و حداکثر ارسال پیامک! آن وقت‌ها که وبلاگ نویسی پزی داشت که بیا و ببین! آن‌روزها که yahoo messenger سلطنتی داشت برای خودش و آن روزها که خبری از اینستا و تلگرام و واتساپ و هزار کوفت….، آن روزها معنویت من هم بیشتر بود.
ماه رجب که می‌شد هر روز وبلاگ را آپدیت می‌کردم. هر روز دلنوشته‌ای و هر شب عاشقانه‌ای برای تو! آنقدر میان کوچه‌های دلدادگی پرسه می‌زدم و آنقدر کو به کو می‌گشتم تا بر درت برسم و آنقدر در می‌زدم :
آن‌قدر در می‌زنم این خانه را – تا ببینم روی صاحب‌خانه را
یادش بخیر آن اشک‌ها و ناله‌ها، آن خوشی‌ها و مستی‌های نیمه شب. یاد باد آن روزها، یاد باد.
امروز دوباره اول ماه رجب است. این منم، با کوله‌باری از گناه و روسیاهی. مثل همان روزها امروز هم، به خودم وکارهایم و اندوخته‌هایم امیدی ندارم. می‌دانم که هنوز هیچ ندارم و تا آخرش هم چیزی که به درد روسفیدی آن دنیا بخورد بدست نخواهم آورد.

امروز فقط می‌توانم ادعا کنم که عاشقم. درست مثل آن روزها. امروز فقط امیدم به همین عشقی است که چون گوهری ناب و گران‌بها در اعماق وجودم حفظ نموده‌ام. اجازه نداده‌ام آتش این عشق در وجودم خاموش شود. امروز می‌دانم که چون ذره‌ای بی‌ارزش و بی‌مقدار هنوز هیچ‌ام، و می‌دانم که تا صبح قیامت هیچ خواهم ماند. اما می‌دانم که عاشقم. و از تو می‌خواهم که باز هم مرا در مسیر این عشق هدایت کنی.

امروز من میان کوله‌بارم هیچ ندارم جز همین عشق. سوگند می‌خورم، به تمام رویاهائی که از دیدارت برای خودم بافتم، به تمام لحظه‌هایی که مرا پذیرفتی، به تمام اشک‌هائی که از شوق دیدنت جاری شدند، به تمام ساعت‌هائی که رو به رویت نشستم و نظاره‌ات کردم، به دور تسبیح‌های «دوستت دارم»، به بوسه‌هائی که از دور برایت فرستادم، سوگند می‌خورم به تمام آن چیزهائی که فقط میان من و توست و قلم هم توانائی مسطور کردنش را ندارد، که با جانم از این گوهر مراقبت نمایم.

امروز هنوز کویر دلم تشنه باران محبت توست. باز هم چون گذشته بر من ببار و میان این برهوت دستم را بگیر.

1521442657500x333_1372395900763978.jpg

 1 نظر

این روزها

22 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي


این روزها که زمین در حال گرم شدن دوباره است و خورشید می‌کوشد گرمای خود را بیشتر نثار زمینیان کند، این روزها که زمستان در حال رفتن است و باد بوی بهار را از دوردست‌ها برایم به ارمغان می‌آورد، تو بیا و بهار حقیقی‌ام باش و مرا از این انتظار پایان زمستان غیبتت رهائی بخش…
این روزها که مردمان در فکر خانه‌تکانی هستند و نو را با کهنه جایگزین می‎کنند، تو آنچه غیر از تو در دلم جاخوش کرده است را بیرون بریز و خانه دلم را تسخیر کن…
این روزها که غبار از همه جا زودوده می‌شود و آینه‌ها دوباره چهره‌های حقیقی را نشان می‌دهند، تو مرا وادار کن که با سیل اشکهایم غبار از آینه دل بزدایم و در آن به نظاره‌ات بنشینم…
این روزها که آتش‌بازی رونق می‌گیرد و مردمان به رسمی دیرینه زشتی‌های خود را به دست آتش می‌سپارند، تو آتش عشقت را در من آنچنان شعله‌ور نما که وجودم را ذوب نماید و از پسش گوهری ناب باقی گذارد، گوهری که تنها خریدارش تو باشی…
این روزها که سیاهی‌ها از همه جا پاک می‌شود مگر ذغال که روسیاهی‌اش ابدیست، تو این روسیاه را برای خودت بردار شاید به برکت دعایت رستگار شود…
این روزها که دانه‌ها در پی تلاشی مضاعف پوسته‌های خود را می‌شکافند و با بیرون زدن جوانه‌هایشان، اوج قدرت بهار را به رخ زمستان می‌کشند، تو یاریم نما تا جوانه‌های خلاقیت‌هایم در کویر وجودم به بار نشیند و من از تحسینت دلشاد گردم…
این روزها که ساعت‌ها و دقیقه‌ها کش می‌آیند و زمستان همه تلاشش را می‌کند تا دیرتر به بهار برسد، تو یاریم نما که خود را به بهارم برسانم و در برابرش چون عاشقان حقیقی‌اش جان فدا کنم…
این روزها….

1520925119siavash_313_89.jpg

 3 نظر

حکمت پیرزنانه

20 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي
حکمت پیرزنانه

وقت زیادی نداشتم، به خودم تلنگر زدم که وقت نداری! قول دادم که فقط چند دقیقه. اما باید می‌رفتم. باید می‌رفتم تا برای آخرین بار حرف‌هایم را بزنم. فرصت داخل شدن نداشتم. باید همان‌ دم در حرف‌هایم را می‌زدم. ولی باید حتما به داخل می‌رفتم تا نامم نوشته شود….
خیلی سریع خریدها را به امانات سپردم. آفتاب به شدت می‌تابید با اینکه زمستان بود ولی خبری از سرما نبود! پس از بازرسی بالاخره دیدمش…. آآآآآآآآآآه ای عشق من سلام…
اشکاهایم روان بود.. گفتم آقا جان می‌دانی که فرصت ندارم. مگر در 6 ساعت چقدر می‌شود به زیارتت آمد؟ من صبح رسیدم نماز ظهر را خواندم و تا دقایقی دیگر هم برمی‌گردم. آقا جان رویم سیاه است که نمی‌توانم بیایم داخل. ممکن است از اتوبوس جا بمانم. همین‌جا دم در ورودی باب الجوادت، خودت قبول بفرما.
آقا جان! می‌دانی اینجا دم در جای گداهاست. من گدایم و شما کریم و بخشنده. این من و دست‌های خالی و لطف و کرم خودت
نماز جمعه تمام شده و جمعیت در حال خارج شدن، روی سکوئی می‌نشینم. و شروع می‌کنم حرف زدن و گریه کردن. همین حین تلفنم زنگ می‌خورد. آن‌طرف خط پدری نگران از حال فرزند که بی‌هیچ خبر قبلی به او زنگ زده که من رفتم!!! سعی می‌کنم صدایم عادی باشد و مطمئنش کنم که حالم خوب است و جای هیچ نگرانی نیست. در همین حین پیرزنی بسیار پیر و فرتوت از کنارم رد می‌شود. دستم را به طرفش دراز می‌کنم دلم میخواهد دستان چروکیده‌اش را ببوسم حالم منقلب می‌شود گریه‌ام می‌گیرد. آن‌طرف پدر نگران می‌شود! وای خدا دارم خراب‌کاری می‌کنم. دست پیرزن را می‌گیرم تا نرود و کنارم بماند. کمی خودم را جمع می‌کنم تا کنارم روی سکو بنشیند. پدر را مطمئن می‌کنم که مسئله‌ای نیست و طبق بلیط برگشتی که خریده‌ام یک ساعت دیگر باید سوار اتوبوس بشوم. خداحافظی می‌کنم. هنوز دستم در دست پیرزن است. رویم را به سمتش برمی‌گردانم و دستانش را نوازش می‌کنم. حالا او شروع می‌کند به حرف زدن. می‌گوید اهل نیشابور است ولی مشهد زندگی می‌کند. می‌پرسم از فرزندانش و می‌گوید که 4 فرزند دارد ولی هرکدام گرفتارند و این همان آبروداری‌ مادرانه است، پس از آنکه فرزندان کمتر به یاد اویند! می‌گوید مسیر خانه تا حرم بسیار طولانی است و این راه طولانی را هر جمعه تا حرم پیاده می‌آید و پیاده برمی‌گردد چون برایش مقدور نیست کرایه ماشین را بدهد!!! می‌خواهم دل‌داریش بدهم می‌گویم: اشکالی ندارد. همین که نزدیک امام رضا علیه‌السلام هستی خیلی خوب است. نگاهی به گنبد می‌کند و می‌گوید امام رضا قربانش بشوم خیلی خوب است ولی خرجی که نمی‌شود.
از این حرفش دلم قنج می‌رود. خنده‌ام می‌گیرد نگاهی به گنبد می‌کنم. حس می‌کنم آقا هم خنده‌اش گرفته است. می‌گویم حالا بیا این هفته من برایت دربست بگیرم تا خانه بروی. می‌گوید نه دربست نمی‌خواهم 2 هزار تومان بده تا با تاکسی خطی بروم. هرکاری می‌کنم بیشتر از همان 2 تومن را نمی‌گیرد.

می‌رود و مرا در حسی غریب رها می‌کند. بلند می‌شوم تا کمی در فضای صحن جامع قدم بزنم. نفس‌های عمیق بکشم و این هوای پر از معنویت را به تک‌تک سلول‌هایم هدیه دهم. خجالت می‌کشم از آقا. آخر خواسته‌هایم خودت می‌دانی که دنیایی نیست…

به قول پیرزن 2 تومن بده تا به مقصد برسم دنیا ارزانی همان‌هائی که دنبالش می‌روند. من تو را دارم.

 نظر دهید »

عاشقانه‌ای برای تو

29 بهمن 1396 توسط طاهره بهرامي

روی صندلی‌های اتوبوس وی‌آی‌پی آرام گرفته‌ام. چند دقیقه ایست که از پایانه مرزی مهران خارج شده‌ایم. مسافران اتوبوس، عرب و ایرانی هستند که هرکدام قصه‌ای دارد و بی‌شک خودش قهرمان آن قصه است. ولی من خودم را قهرمان قصه‌ام نمی‌دانم. من تو را قهرمان قصه خود می‌دانم که اگر نبودی، نبود این منی که امروز برایت عاشقانه بگوید و در میان این مسیر پر پیچ و خم مهران به ایلام، میان این کوه‌های سر به فلک کشیده با تو سخن بگوید.

آآآی من هنوز کوهی از آتشم…

عاشقانه‌هایم برایت تمامی ندارد. تازه عروس و داماد عراقی، در صندلی جلویی برای هم لحظات عاشقانه می‌سازند.. و دختران مترجم صندلی عقبی، برنامه سفر آینده خود را تنظیم می‌کنند. و این میان من از عشق تو اشک می‌ریزم و حسرت لحظات در کنارت بودن را میخورم.

چشم میبندم تا در خیال، دوباره حال خوش نشستن مقابل ایوان نجف را حس کنم، یا اشک‌های شوق هنگام قرار گرفتن صورت بر روی ضریح سامراء، دل میدهم دوباره به مستی زیارت کاظمین، یا غرق میشوم در هوای بین الحرمین…

این جاده با حال من آشناست، با اشکهای من آشناست

چقدر این مناظر زیباست، این مناظر زیبا، مستی مرا بیشتر می‌کنند. دلم می‌خواهد بیشتر با تو سخن بگویم. خوشا به حال این کوه‌ها و تپه‌ها، درخت‌ها و سبزه‌ها که هم‌راز و هم‌صحبتت هستند این را از زیبایی شان میتوان فهمید..

و باز هم این منم که در حسرت لحظه‌ای نگاه مانده‌ام و هر آنچه از تو با من سخن بگوید را عاشقانه به نظاره خواهم نشست.

96/11/28 ورود به ایران از مرز مهران

 5 نظر
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دل منور کن به انوار الهی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات
  • دل‌نوشته
  • عریضه
  • ماجراهای من و گنبد فیروزه‌ای
  • کنار قدم‌های جابر
    • سفر عراق اردیبهشت 96
    • سفرنامه زیارت اربعین 96
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس