دل منور کن به انوار الهی

  • خانه 

سفرنامه زیارت اربعین 96_ قسمت اول

03 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

و این آغاز سفر است. سفری در
مسیر نور و بر بستر عشق … سفری در کنار قدمهای جابر!
و این آغاز سفر است از کنار مضجع شریف کریمه اهل بیت علیهم السلام …
و من از همین شروع سفر دیوانه ام . دیوانه ای برای رفتن و نماندن …. که ما را چاره ای نیست جز رفتن ?

مقصد بعدی تهران است تا شبی سر بر دامان پر مهر مادر نهم و عاشقانه بخوانم : من غم و عشق حسین با شیر از مادر گرفتم، روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم …?

#کنار_قدم_های_جابر #سفرنامه_اربعین #سفرنامه_اربعین_96

1519139266k_pic_32a799c0-2ac9-4376-8138-773579d66730.jpg

 نظر دهید »

آغاز سفر _ بسم الله و بالله و فی سبیل الله و علی ملة رسول الله

03 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

بسم الله و بالله و فی سبیل الله و علی ملة رسول الله
انشاءالله خاطرات سفر زیارت اربعین سال 96 را به تدریج در این گروه قرار خواهم داد.
#کنار_قدم_های_جابر #سفرنامه_اربعین #سفرنامه_اربعین_96

1519052910photo_2017-11-01_18-26-55.jpg

 نظر دهید »

خادم جمکران

03 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

من در یک روز عرفه خادم جمکران شدم. نه! خادم نشدم مرا خادم نمودند!!!
بله ، من هیچ قصدی برای خادم شدن جمکران نداشتم. و هیچ‌وقت هم درخواست خادم شدن در این مکان مقدس را نکرده بودم. فقط گاهی از شرایط خادمی پرس‌وجو کرده بودم . همین!
آن‌روز عرفه مثل عرفه‌های سال‌های قبل، روزه بودم. از صبح با برنامه و با کلی وسائل مورد نیاز سرکار رفتم. همان سر صبح برای ساعت 2 به بعد مرخصی گرفتم. یادم هست در یک ساک دستی سجاده، چادر، مفاتیح و… گذاشته بودم. ساعت 2 از شرکت بیرون زدم و خودم را به ابتدای بلوار پیامبر اعظم صل‌الله علیه و آله و سلم رساندم.
جای خوبی در صحن اصلی مسجد جمکران پیدا کردم و همان‌جا، سجاده را پهن کردم. حال من و دعای عرفه و مولایم حسین علیه‌السلام بماند برای آخرت… دعا نزدیک غروب تمام شد و من همان‌جا ماندم تا نماز مغرب و عشا را هم بخوانم.
بعد از نماز دیگر رمقی نمانده بود. تصمیم گرفتم سری به دوستانم در واحد فرهنگی جمکران بزنم و درکنارشان افطار کنم. لحظه لحظه آن دقایق را بخاطر دارم و فراموش نمیکنم. واحد فرهنگی مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. و در این روز شلوغ‌تر جلوه می‌کرد. تلفن واحد بدون وقفه زنگ می‌خورد. و از تمام درب‌ها درخواست وجود داشت. مثلا درخواست چادر، دستمال کاغذی و …
آبدارچی واحد اول برایم چای و خرما آورد. اما من دلم غذا می‌خواست! غذای تبرکی جمکران. خانم سید رضائی سرشیفت آن شب واحد گوئی این را از چهره‌ام فهمید. به خادم مسئول آبدارخانه گفت: «نیمی از سهم غذای خودش را در یک ظرف بریزد و به من بدهد». دلم بدجوری گرفت. احساس کردم نباید اینجا می‌آمدم. رو به سید گفتم: من غذای شما را نمی‌خواهم. هرچه کرد قبول نکردم. تا آخر سید این‌بار گفت: یک غذای کامل برایش بیاور. کمی خوشحال شدم. ولی بازهم دلم شور می‌زد، چون این غذا، غذای خادمین بود و می‌ترسیدم که نکند سهم من نباشد! ظرف غذا را گذاشته بودم جلویم و نگاهش میکردم! اما میترسیدم از آن بخورم. سید گوئی احوالات مرا زیر نظر داشت. تلفن واحد هر چند ثانیه زنگ می‌خورد و کلی کار روی زمین مانده وجود داشت. ناگهان سید نگاهی به من کرد و گفت سریع غذایت را بخور و اگر می‌خواهی حلالت باشد بیا یک سر برو درب شماره یک و این دستمال‌ها را ببر آنجا که خیلی مورد نیاز است.
انگار دنیا را به من داده باشند. سریع غذا را خوردم و دویدم. دستمال‌ها را برداشتم و بردم درب شماره 1 و به خادمین آنجا تحویل دادم و سریع برگشتم واحد. دوباره تلفن واحد زنگ خورد. این‌بار چادرهای درب 2 تمام شده بود. سید دنبال کسی می‌گشت. گفتم مگر چشمت مرا نمی‌بیند؟ گفت خدا خیرت بدهد. سریع آماده شدم با یکی از خادمین به خشک‌شوئی رفتیم و چند پلاستیک چادر تمیز و آماده بردیم درب 2. این رفت و آمدها به دلیل بعد فاصله دقایقی طول می‌کشید. دوباره برگشتم واحد. باز تلفن زنگ خورد. این‌بار باید می‌رفتم درب 6 و از سالن اردوها پرچم بزرگی را می‌بردم شبستان کربلا! این فاصله‌ یعنی کل صحن‌ها را می‌رفتم و برمی‌گشتم. بعدها همیشه به دوستانم می‌گفتم من کار خادمی در جمکران را با پیک موتوری آغاز کردم.
تا اینجا هنوز باور نداشتم و اصلا به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که این آغاز خادمی باشد. تا آخر شب واحد ماندم. آن شب خادمین سالن اردوها کمتر از همیشه بود. و در این بخش نیرو لازم بود. چون مشخص بود که بسیاری از زائرین قصد ماندن در مسجد را دارند و حتما برای استراحت به سالن اردوها می‌آیند. به خانه زنگ زدم و اطلاع دادم که امشب را در مسجد می‌مانم. آن شب را تا صبح در سالن اردوها به خدمت زائرین مشغول بودیم. پتو و بالشت بین زائرین تقسیم می‌کردیم و برای استراحت‌ جای مشخص به آنها اختصاص می‌دادیم. صبح، بعد از رفتن زائرین و خالی شدن سالن، باید پتوها را جمع می‌کردیم و سالن را تمیز تحویل می‌دادیم. دیگر واقعا خسته بودم ولی تا آخرین پتو ایستادم و برای جمع شدن کمک کردم. وقتی کار جمع کردن پتوها تمام شد، مسئول سالن برای تشکر نزد من آمد و گفت فکر کنم امروز که از جمکران بروی تا مدتها پیش ما نیائی! گفتم خیلی بی‌انصافی اگر مرا به عنوان خادم قبول نکنی! اول تعجب کرد ولی خیلی سریع گفت: از حالا به بعد هر شب چهارشنبه بیا همین‌جا.
و این شد که من از همان روز خادم جمکران شدم، نه! مرا خادم جمکران کردند! گاهی حس میکنم گوش مرا گرفتند و گفتند باید بیایی اینجا خادمی! خلاصه هرچه بود، زیبا بود و هر روز زیباتر شد تا امروز که تصمیم گرفتم خاطرات این 5 سال را هرچه در ذهنم باقی مانده بنویسم شاید قطره بارانی باشد بر کویر دلی تشنه از محبت صاحب الزمان علیه‌السلام.

 

ادامه »

 نظر دهید »

آغاز سفر

02 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

عصر روز پنجشنبه 31 فروردین 1396، ساعت 4 عصر از قم حرکت کردیم. در همان آغاز حرکت بین تاکسی دربستی که از سر کوچه گرفته بودم با تاکسی دیگری که دلش می‌خواست ما سوار تاکسی او می‌شدیم، بلوایی به راه افتاد دیدنی! هرچه می‌گفتم آقا ما مسافر کربلا هستیم، گوشش بدهکار نبود و به راننده اولی فحاشی می‌کرد و ناسزا می‌گفت. خلاصه با سلام و صلوات به سمت پایانه اتوبوسرانی راه افتادیم. باز دم در ورودی پایانه جوانکی جلوی ماشین را گرفت و با بی‌ادبی به راننده که جای پدرش را داشت گفت: “اگر می‌خواهی رد شوی باید هزار تومان بدهی". راننده می‌گفت: “پول برای چه؟” و این‌کار غیرقانونی است. خلاصه ما هزار تومان به جوان دادیم و قائله ختم به خیر شد.
بالاخره پس از این‌ماجراها در همان ابتدا، به اتوبوس رسیدیم. دلم را صابون زده بودم که اتوبوسی شیک با صندلی‌هایی راحت داریم که قرار است ما را از پایانه مسافربری قم تا نجف ببرد. ولی افسوس که با دیدن اتوبوس و صندلی‌ها وا رفتم. یک اتوبوس ولوی معمولی با صندلی‌هایی معمولی‌تر و پر از مسافران عرب. بعد از جاسازی ساک‌ها درون اتوبوس سوار شدیم و منتظر ماندیم تا اتوبوس حرکت کند. سعی می‌کردم به ذهنم اجازه ندهم که اطراف این موضوع پرسه بزند: که قرار است تقریبا 24 ساعت در این اتوبوس باشیم. دلم می‌خواست تمام این سفر برایم خاطرات خوب و خوش باشد. البته تجربه به من نشان داده سفر کربلا با تمام سختی‌هایش همیشه سفر خوشی‌هاست و سختی‌هایش گذراست و فقط برای همان لحظه است. بعد از یک ساعت تأخیر اتوبوس بالاخره حرکت کرد و ما بی‌خبر از اتفاقاتی که پیش‌رو داشتیم؛ شروع کردیم به زنگ زدن به این و آن که بله ما راه افتادیم و جای شما خالی و خیالتان راحت که قرار است با همین اتوبوس صاف برویم تا نجف! غافل از اینکه هیچ چیز در سفر قابل پیش‌بینی نیست وگاهی شرایط آن‌طور که ما فکر می‌کنیم، پیش نخواهد رفت.
ادامه دارد…

 نظر دهید »

عاشقانه‌ای برای تو

29 بهمن 1396 توسط طاهره بهرامي

روی صندلی‌های اتوبوس وی‌آی‌پی آرام گرفته‌ام. چند دقیقه ایست که از پایانه مرزی مهران خارج شده‌ایم. مسافران اتوبوس، عرب و ایرانی هستند که هرکدام قصه‌ای دارد و بی‌شک خودش قهرمان آن قصه است. ولی من خودم را قهرمان قصه‌ام نمی‌دانم. من تو را قهرمان قصه خود می‌دانم که اگر نبودی، نبود این منی که امروز برایت عاشقانه بگوید و در میان این مسیر پر پیچ و خم مهران به ایلام، میان این کوه‌های سر به فلک کشیده با تو سخن بگوید.

آآآی من هنوز کوهی از آتشم…

عاشقانه‌هایم برایت تمامی ندارد. تازه عروس و داماد عراقی، در صندلی جلویی برای هم لحظات عاشقانه می‌سازند.. و دختران مترجم صندلی عقبی، برنامه سفر آینده خود را تنظیم می‌کنند. و این میان من از عشق تو اشک می‌ریزم و حسرت لحظات در کنارت بودن را میخورم.

چشم میبندم تا در خیال، دوباره حال خوش نشستن مقابل ایوان نجف را حس کنم، یا اشک‌های شوق هنگام قرار گرفتن صورت بر روی ضریح سامراء، دل میدهم دوباره به مستی زیارت کاظمین، یا غرق میشوم در هوای بین الحرمین…

این جاده با حال من آشناست، با اشکهای من آشناست

چقدر این مناظر زیباست، این مناظر زیبا، مستی مرا بیشتر می‌کنند. دلم می‌خواهد بیشتر با تو سخن بگویم. خوشا به حال این کوه‌ها و تپه‌ها، درخت‌ها و سبزه‌ها که هم‌راز و هم‌صحبتت هستند این را از زیبایی شان میتوان فهمید..

و باز هم این منم که در حسرت لحظه‌ای نگاه مانده‌ام و هر آنچه از تو با من سخن بگوید را عاشقانه به نظاره خواهم نشست.

96/11/28 ورود به ایران از مرز مهران

 5 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دل منور کن به انوار الهی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات
  • دل‌نوشته
  • عریضه
  • ماجراهای من و گنبد فیروزه‌ای
  • کنار قدم‌های جابر
    • سفر عراق اردیبهشت 96
    • سفرنامه زیارت اربعین 96
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس