دل منور کن به انوار الهی

  • خانه 

خادم جمکران

03 اسفند 1396 توسط طاهره بهرامي

من در یک روز عرفه خادم جمکران شدم. نه! خادم نشدم مرا خادم نمودند!!!
بله ، من هیچ قصدی برای خادم شدن جمکران نداشتم. و هیچ‌وقت هم درخواست خادم شدن در این مکان مقدس را نکرده بودم. فقط گاهی از شرایط خادمی پرس‌وجو کرده بودم . همین!
آن‌روز عرفه مثل عرفه‌های سال‌های قبل، روزه بودم. از صبح با برنامه و با کلی وسائل مورد نیاز سرکار رفتم. همان سر صبح برای ساعت 2 به بعد مرخصی گرفتم. یادم هست در یک ساک دستی سجاده، چادر، مفاتیح و… گذاشته بودم. ساعت 2 از شرکت بیرون زدم و خودم را به ابتدای بلوار پیامبر اعظم صل‌الله علیه و آله و سلم رساندم.
جای خوبی در صحن اصلی مسجد جمکران پیدا کردم و همان‌جا، سجاده را پهن کردم. حال من و دعای عرفه و مولایم حسین علیه‌السلام بماند برای آخرت… دعا نزدیک غروب تمام شد و من همان‌جا ماندم تا نماز مغرب و عشا را هم بخوانم.
بعد از نماز دیگر رمقی نمانده بود. تصمیم گرفتم سری به دوستانم در واحد فرهنگی جمکران بزنم و درکنارشان افطار کنم. لحظه لحظه آن دقایق را بخاطر دارم و فراموش نمیکنم. واحد فرهنگی مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. و در این روز شلوغ‌تر جلوه می‌کرد. تلفن واحد بدون وقفه زنگ می‌خورد. و از تمام درب‌ها درخواست وجود داشت. مثلا درخواست چادر، دستمال کاغذی و …
آبدارچی واحد اول برایم چای و خرما آورد. اما من دلم غذا می‌خواست! غذای تبرکی جمکران. خانم سید رضائی سرشیفت آن شب واحد گوئی این را از چهره‌ام فهمید. به خادم مسئول آبدارخانه گفت: «نیمی از سهم غذای خودش را در یک ظرف بریزد و به من بدهد». دلم بدجوری گرفت. احساس کردم نباید اینجا می‌آمدم. رو به سید گفتم: من غذای شما را نمی‌خواهم. هرچه کرد قبول نکردم. تا آخر سید این‌بار گفت: یک غذای کامل برایش بیاور. کمی خوشحال شدم. ولی بازهم دلم شور می‌زد، چون این غذا، غذای خادمین بود و می‌ترسیدم که نکند سهم من نباشد! ظرف غذا را گذاشته بودم جلویم و نگاهش میکردم! اما میترسیدم از آن بخورم. سید گوئی احوالات مرا زیر نظر داشت. تلفن واحد هر چند ثانیه زنگ می‌خورد و کلی کار روی زمین مانده وجود داشت. ناگهان سید نگاهی به من کرد و گفت سریع غذایت را بخور و اگر می‌خواهی حلالت باشد بیا یک سر برو درب شماره یک و این دستمال‌ها را ببر آنجا که خیلی مورد نیاز است.
انگار دنیا را به من داده باشند. سریع غذا را خوردم و دویدم. دستمال‌ها را برداشتم و بردم درب شماره 1 و به خادمین آنجا تحویل دادم و سریع برگشتم واحد. دوباره تلفن واحد زنگ خورد. این‌بار چادرهای درب 2 تمام شده بود. سید دنبال کسی می‌گشت. گفتم مگر چشمت مرا نمی‌بیند؟ گفت خدا خیرت بدهد. سریع آماده شدم با یکی از خادمین به خشک‌شوئی رفتیم و چند پلاستیک چادر تمیز و آماده بردیم درب 2. این رفت و آمدها به دلیل بعد فاصله دقایقی طول می‌کشید. دوباره برگشتم واحد. باز تلفن زنگ خورد. این‌بار باید می‌رفتم درب 6 و از سالن اردوها پرچم بزرگی را می‌بردم شبستان کربلا! این فاصله‌ یعنی کل صحن‌ها را می‌رفتم و برمی‌گشتم. بعدها همیشه به دوستانم می‌گفتم من کار خادمی در جمکران را با پیک موتوری آغاز کردم.
تا اینجا هنوز باور نداشتم و اصلا به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که این آغاز خادمی باشد. تا آخر شب واحد ماندم. آن شب خادمین سالن اردوها کمتر از همیشه بود. و در این بخش نیرو لازم بود. چون مشخص بود که بسیاری از زائرین قصد ماندن در مسجد را دارند و حتما برای استراحت به سالن اردوها می‌آیند. به خانه زنگ زدم و اطلاع دادم که امشب را در مسجد می‌مانم. آن شب را تا صبح در سالن اردوها به خدمت زائرین مشغول بودیم. پتو و بالشت بین زائرین تقسیم می‌کردیم و برای استراحت‌ جای مشخص به آنها اختصاص می‌دادیم. صبح، بعد از رفتن زائرین و خالی شدن سالن، باید پتوها را جمع می‌کردیم و سالن را تمیز تحویل می‌دادیم. دیگر واقعا خسته بودم ولی تا آخرین پتو ایستادم و برای جمع شدن کمک کردم. وقتی کار جمع کردن پتوها تمام شد، مسئول سالن برای تشکر نزد من آمد و گفت فکر کنم امروز که از جمکران بروی تا مدتها پیش ما نیائی! گفتم خیلی بی‌انصافی اگر مرا به عنوان خادم قبول نکنی! اول تعجب کرد ولی خیلی سریع گفت: از حالا به بعد هر شب چهارشنبه بیا همین‌جا.
و این شد که من از همان روز خادم جمکران شدم، نه! مرا خادم جمکران کردند! گاهی حس میکنم گوش مرا گرفتند و گفتند باید بیایی اینجا خادمی! خلاصه هرچه بود، زیبا بود و هر روز زیباتر شد تا امروز که تصمیم گرفتم خاطرات این 5 سال را هرچه در ذهنم باقی مانده بنویسم شاید قطره بارانی باشد بر کویر دلی تشنه از محبت صاحب الزمان علیه‌السلام.

 

ادامه »

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

دل منور کن به انوار الهی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • خاطرات
  • دل‌نوشته
  • عریضه
  • ماجراهای من و گنبد فیروزه‌ای
  • کنار قدم‌های جابر
    • سفر عراق اردیبهشت 96
    • سفرنامه زیارت اربعین 96
  • یادداشت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس