عاشقانهای برای تو
روی صندلیهای اتوبوس ویآیپی آرام گرفتهام. چند دقیقه ایست که از پایانه مرزی مهران خارج شدهایم. مسافران اتوبوس، عرب و ایرانی هستند که هرکدام قصهای دارد و بیشک خودش قهرمان آن قصه است. ولی من خودم را قهرمان قصهام نمیدانم. من تو را قهرمان قصه خود میدانم که اگر نبودی، نبود این منی که امروز برایت عاشقانه بگوید و در میان این مسیر پر پیچ و خم مهران به ایلام، میان این کوههای سر به فلک کشیده با تو سخن بگوید.
آآآی من هنوز کوهی از آتشم…
عاشقانههایم برایت تمامی ندارد. تازه عروس و داماد عراقی، در صندلی جلویی برای هم لحظات عاشقانه میسازند.. و دختران مترجم صندلی عقبی، برنامه سفر آینده خود را تنظیم میکنند. و این میان من از عشق تو اشک میریزم و حسرت لحظات در کنارت بودن را میخورم.
چشم میبندم تا در خیال، دوباره حال خوش نشستن مقابل ایوان نجف را حس کنم، یا اشکهای شوق هنگام قرار گرفتن صورت بر روی ضریح سامراء، دل میدهم دوباره به مستی زیارت کاظمین، یا غرق میشوم در هوای بین الحرمین…
این جاده با حال من آشناست، با اشکهای من آشناست
چقدر این مناظر زیباست، این مناظر زیبا، مستی مرا بیشتر میکنند. دلم میخواهد بیشتر با تو سخن بگویم. خوشا به حال این کوهها و تپهها، درختها و سبزهها که همراز و همصحبتت هستند این را از زیبایی شان میتوان فهمید..
و باز هم این منم که در حسرت لحظهای نگاه ماندهام و هر آنچه از تو با من سخن بگوید را عاشقانه به نظاره خواهم نشست.
96/11/28 ورود به ایران از مرز مهران